Persian Literature_Hemmat

مقاله های تحقیقی ادبی

Persian Literature_Hemmat

مقاله های تحقیقی ادبی

  • ۰
  • ۰

نگاهی به ثبت جهانی مثنوی

با مشارکت ایران، ترکیه، افغانستان

مصطفی همت آبادی

 

گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی

از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

 

ای عشق هزار نام خوش جام     فرهنگ ده هزار فرهنگ.

بی‌صورت با هزار صورت         صورت دِهِ ترک و رومی و زنگ.

 

اعتراض به ثبت جهانی نسخ مثنوی

طبق گزارش خبرگزاری های افغان:

داکتر سیدحسن حسینی پروفیسور فلسفۀ اسلامی و غرب در پوهنتون (دانشگاه) کاتولیک واشنگتن می گوید: «ایران خود را به نحوی پرچم دار زبان فارسی تلقی می کند لذا به خود این حق را داده است تا امروز دعوا کند که مثنوی مولوی به حیث میراث فرهنگی مشترک ایران و ترکیه در یونسکو ثبت شود. باوجودی که ایران در زمینۀ مولانا کار های بی شمار فرهنگی انجام داده و اگر مولوی در ترکیه هم دفن است، نمی توان فرزند خاک و بوم افغانستان را اجازه داد به نام دیگری ثبت شود. نمی توان سهل انگاری حکومت های افغانستان را در رشد و بارور سازی میراث های فرهنگی زبان دری نادیده گرفت. کجا ما تلاش کرده ایم مثنوی را به نسل جوان مان تدریس کنیم، توضیح دهیم یا اینکه برای مدغم ساختن ابیات مولانا با روح مان صنف های مولوی خوانی و یا مولوی شناسی را برگزار کرده ایم.»

ارگ ریاست جمهوری و وزارت خارجۀ افغانستان در رابطه واکنش نشان داده است. صلاح الدین ربانی، وزیرخارجۀ افغانستان در صحبتی که با همتای ترکی اش در انقره داشت در این مورد وضاحت خواسته است.

وزارت خارجه می گوید که وزیرخارجۀ ترکیه در زمینه ابراز بی خبری کرده اما به مراجع مربوط وظیفه داده تا در مورد تحقیق کنند.

 

عطا محمد نور، سرپرست ولایت بلخ در شمال افغانستان هم یک نامه رسمی به محمود صیقل، سفیر و نماینده دایمی افغانستان در سازمان ملل نوشته و از او خواسته است درباره «اقدام انحصارگرایانه کشورهای ترکیه و ایران» به مسئولان سازمان یونسکو اعتراض کند.

محل نزاع

فرهاد نظری، رئیس دبیرخانه کمیته ملی حافظه جهانی در واکنش به اعتراض افغانستان به ترکیه و ایران گفته است: « ما نمی‌خواهیم مولوی را ثبت کنیم، می‌خواهیم مثنوی را ثبت کنیم. اگر افغانستان هم نسخه‌ای قدیمی دارای شرایط حافظه‌ جهانی داشته باشد، ما از مشارکت این کشور در ثبت جهانی مثنوی استقبال می‌کنیم.»

 

فهرست های ثبت یونسکو عبارتند از: ثبت در فهرست میراث فرهنگی (مثل تخت جمشید)، ثبت در فهرست میراث طبیعی (مثل کویر لوت)، ثبت در فهرست میراث معنوی (مثل نوروز).

همچنین برنامه ثبت در حافظه جهانی وجود دارد[1] که هدف آن مراقبت از آثار مکتوب و هنری و مجموعه هاست.

 

نسخ مثنوی که فعلاً برای درج در فهرست حافظه جهانی در نظرگرفته شده عبارتند از نسخه موزه مولانا در قونیه  به تاریخ ۶۷۷ هـ. . ق و نسخه کتابخانه آیت الله مرعشی به تاریخ ۸۱۸  هـ. . ق. در برنامه حافظه جهانی، بیوگرافی پدیدآورنده اثر (در این مورد مولانا) جایی ندارد[2]، فقط کشور دارنده نسخه موظف می شود آن را به بهترین وجه نگه داری و در اختیار پژوهندگان قرار داهد. حال ممکن است نسخه ای از آثار ایرانی که در محل دیگری موجود است به ثبت حافظه جهانی برسد.

آن چه از اشعار خود مولانا بر می آید همدلی و جدال با تعصب است. ایرانی ها، افغان ها، ترک ها و تاجیک ها

به دلایل تاریخی توان بهتری در درک میراث فرهنگی و ادبی مولانا دارند:

همزبانی خویشی و پیوندی است          مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان                 ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگر است           همدلی از همزبانی بهتر است

غیرنطق و غیر ایما و سجل                   صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

اسناد ملی

رضا صالحی امیری مشاور رئیس جمهور و رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران گفت: «با ترکیه توافق کرده‌ایم که مثنوی مولوی را به صورت مشترک ثبت کنیم.»[3]

صالحی امیری در بخش دیگری گفت: اسناد ملی ایران یکی از بزرگترین و غنی ترین گنجینه های منابع آرشیوی در کشور و جهان است. حدود ۲۰۰ میلیون برگ سند ارزشمند که در ۷۰۰ سال گذشته تولید شده است، در مخازن آرشیو ملی نگه داری می شود و ما مجدانه وظیفه خودمان می دانیم که آنها را در دسترس تمامی پژوهشگران داخلی و خارجی قرار دهیم.

مطابق قانون، سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران وظیفه دارد تمامی اسناد کشور را گردآوری و نسبت به دیجیتال سازی آنها برای دسترسی عموم مردم اقدام کند. اسناد ملی در تحولاتی که در مسیر ۷۰۰ ساله خود طی کرده اند، همچنان آینه ای برای تداوم حیات فرهنگی کشور به شمار می رود.

هم اکنون اسناد اداری صفویه، اسناد نقشه‌های خلیج فارس در دوره های صفویه و ..... در برنامه حافظه جهانی یونسکو به ثبت رسیده اند. همچنین ۹ اثر خطی از ایران در برنامه حافظه جهانی یونسکو به ثبت رسیده و با ترکیه برای ثبت مشترک «مثنوی معنوی» اثر مولانا در این برنامه جهانی به توافق رسیدیم.

وی با بیان اینکه ۴۳ اثر از ایران  هم اکنون در نوبت ثبت در برنامه حافظه جهانی یونسکو است، گفت: ایران از حیث فعالیت در این برنامه، رتبه هفتم را در جهان دارد[4].

در حال حاضر در صدد ارسال پرونده های؛ نقشه های فرش ایرانی و جوامع التواریخ رشیدالدین وطواط به یونسکو هستیم.

یکی از دغدغه های ما حفظ گنجینه تمدنی در منطقه است و ما مذاکراتی را برای اعزام هیات های کارشناسی به عراق و سوریه جهت حفاظت و حراست بیشتر از این آثار داشته ایم.

در حال حاضر ۵ درصد اسنادمان را دیجیتال کرده ایم و هر ثانیه یک برگ سند را اسکن می کنیم.

 

اسناد ارزشمند زیادی در منازل مردم نگه داری می شود؛ عمر مفید این اسناد چنانچه کماکان نزد مردم باشد، بیشتر از ۵۰ سال نخواهد بود. در صورت اهدا یا فروش از سوی آنها، به نام خودشان ثبت و به صورت استاندارد نگه داری می کنیم.

 

دو میلیون سند و نسخه خطی متعلق به حوزه تمدنی ایران، در دنیا وجود دارد که بر اساس تخمین ما یک میلیون نسخه در شبه قاره هند، ۵۰۰ هزار نسخه در آسیای میانه و قفقاز و ۵۰۰ هزار نسخه هم نزد مردم نگه داری می شود. البته تمام نسخ خطی در این کشورها متعلق به خود آن کشورها است و خروج آنها از کشورها غیرقانونی است و تنها کاری که ما می توانیم کنیم این است که زمینه تبادل نسخه های خطی را با آنها فراهم کنیم.

 

تاکنون ۳۲۰ هزار جلد از نسخه های خطی در ایران فهرست نویسی و در قالب ۴۵ جلد با عنوان اختصاری «فنخا» منتشر شده است.

ما یک نسخه زیبا و نگارگری شده ای از مثنوی داریم، اما قدیمی ترین نسخه این اثر در اختیار ترکیه است، خود یونسکو به ما توصیه کرد که به صورت مشترک با ترکیه وارد عمل شویم.

 

امیرخانی معاون کتابخانه ملی نیز گفت: به تازگی از چین و در منطقه ای در جنوب شرق این کشور، مجموعه ای بسیار ناشناخته از نسخه های خطی به زبان فارسی که تعدادشان ۱۸۰ نسخه بود، شناسایی و با تلاش فراوان از آن ها تصویربرداری شد که تصاویر دیجیتال آن ها هم اکنون در سایت اسناد و کتابخانه ملی ایران بارگذاری شده است.

قدیمی ترین نسخه ای که در کتابخانه ملی ایران نگهداری می شود، مربوط به ۱۰۱۴ سال قبل است و کتابی است با عنوان «هفت رساله» که یک اثر جُنگ ‌مانند است، از خریداری ۸۳۵ جلد نسخه خطی و دریافت ۹۳ جلد نسخه خطی اهدایی در سال گذشته سخن گفت و ادامه داد: امسال فهرست‌نویسی ۳۹ هزار و ۵۹۶ اثر در حوزه مرقعات و نمونه های خوشنویسی را که دریافت کرده ایم، آغاز کردیم.

قدیمی ترین سند مکتوب در آرشیو ملی ایران مربوط به نیمه دوم قرن هشتم هجری است که در واقع یک سند مالی است مربوط به اواخر دوره مغول و دوران حکمرانی ابوسعید ایلخانی که در آن دارنده سند، تاکید کرده یک ملک خود را به ملک دولتی واگذار کرده است.

صلح یا نزاع

گذشته از مثنوی، ثبتِ چوگان، قهوه‌خانه، نان لواش، موسیقیِ عاشیقلار، تار، بادگیر، ..... نیز تنش‌هایی بین ایران و جمهوری آذربایجان، ارمنستان، ترکیه و امارات متحده عربی به وجود آورد.

شگفتا عوامل انسجام و یگانگی به انگیزه های گسست و نزاع تبدیل شده اند.

از قرن چهارم به مدت 9 قرن عربی زبان علم و فلسفه و پارسی زبان دیوانی و اداری، و ادب و هنر و فرهنگ بود و در ایران بزرگ، هند، و عثمانی به شدت رواج داشت و شاعران بزرگ مانند فریدالدین عطار، جلال‌الدین رومی و سعدی مرجع اهل فضل و هنر بودند.

«ایران که در گیر و دار حمله مغول و تشکیل و ادامه دولت ایلخانی بزرگترین ضربات سیاسی و اجتماعی را تحمل کرده بود، بر اثر عوامل مساعدی که برایش پیش آمده بود به پیروزی‌های بزرگ در زمینه رواج و انتشار زبان، نثر و نظم پارسی نایل گردید و زمینه را برای تأسیس یک فرمانروایی وسیع ادبی و فرهنگی در چند قرن برای خود فراهم کرد»[5]

وجود مزارهای رودکی در تاجیکستان و مولانا در ترکیه، عربی بودن بیشتر آثار ابن سینا، حضور کثیری از هنرمندان ایرانی در دربار گورکانان هند، .... آیا بایستی مایه نفاق بین ملت ها یا همبستگی باشد؟

نگاه فرهیختگی

رفعت یالچین بالاطه، فارغ التحصیل ادبیات فارسی و استاد بازنشسته دانشکده ادبیات دانشگاه اژه ازمیر:

«زبان فارسی در دوره ای طولانی زبان رسمی دربار سلاطین عثمانی بوده است. دیداری کوتاه و گذرا از موزه های ترکیه و حتی گذری بر مناطق قدیمی و آثار تاریخی شهرهای این کشور که مملو از خط و زبان فارسی است، نشان می دهد که این زبان تا چه پایه در این کشور متداول بوده است.

ما به این زبان نیاز داریم چون بسیاری از نسخ قدیمی ما به این خط و زبان است. تقریبا در ده دانشگاه دولتی این رشته تاسیس شده است و خود من هم از دانشکده ادبیات فارسی فارغ التحصیل شدم. ما برای مناسبات اقتصادی و تجاری مان هم به این زبان احتیاج داریم.»

رفیع جنید شاعر و نویسنده افغان:

«زبان فارسی، این سیاره زبان‏ها، زنده است. در افغانستان یا ایران یا تاجیکستان یا هر جای دیگر، مردم هنوز با آن نفس می‏کشند و هستی را با آن بیان می‏کنند و با آن می‏اندیشند. هنوز هم فارسی زبانان می‏توانند به اتکای گذشته باشکوهِ زبانی خود در میان زبان‏های دیگر گردن فرازی کنند؛ چرا که زبان ‏شان میراثی معنوی برای همه انسانهاست.»

در کتاب «محمدامین ریاحی، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 1369» آمده:

 «سرگذشت پرفراز و نشیب زبان و فرهنگ ایرانی، در هر دیار جدا جدا باید به دقت مورد بررسی و شناخت قرار گیرد. حاصل کار از یک طرف رشته های دوستی و پیوند معنوی میان ما و همسایگان ما را استواری بیشتر خواهد بخشید. از طرف دیگر چهره فرهنگ جهانگیر دیرسال ایران، این پیر سرفراز قرون و اعصار را تابناک‌تر خواهد کرد. گوهرهای گمشده‌ای به بازار خواهد آمد که تحقیق در آنها و بهره جویی از آنها زبان و فرهنگ ما را غنی‌تر خواهد کرد و بر جلوه و جمال آن خواهد افزود. متون چندصد ساله چاپ نشده ای از مولویه و نوشته ها و سروده های فراموش شده دیگری که به صورت نسخ نادر خطی در گوشه کتابخانه ها انتظار می‌کشند تا به همت پژوهندگان زندگی از سر گیرند و جای شایسته خود را در مجموعه ادب فارسی بازیابند، از این شمارند.»

پادشاهان عثمانی و زبان فارسی

عثمان اول اغازگر خلافت عثمانی زبان فارسی یاد گرفت و آن را گسترش داد.

سلطان محمد ثانی یا فاتح( 855-886 هـ ق) به گسترش زبان عربی و فارسی و یونانی در کنار زبان مادری اهتمام ورزید.

سلطان سلیم اول (918-926هـ ق) به فارسی می سرود و «سلیمی» تخلص می کرد:

در عاشقی دودیده من چون گریســــــتند          خوبان خجل شدند و همه خون گریستند

از غم بسوختند چو دیدند حـــــــال من                     آنان که بر ملامت مجنون گریستند

در فکرم ای سلیمی که چون گشت حالشان          آنان که دور از آن لب میگون گریستند

همچنین سلطان سلیمان اول یا سلیمان قانونی (936 974) به دو زبان فارسی و ترکی شعر می سرود و محبی تخلص می کرد:

او بصد ناز درون دل من جلوه کنــان       من دیوانه نظر می کنم از هر سویی

خلق گویند دل و جان محبی که ربود       راست گویم که فسون های لب دلجویی

و شعر زیر را برای خرم سروده:

جلیس خلوتم وارم حبیبم ماه تابانم                    انیسم محرمم وارم گوزللر شاهی سلطانم

نشاطم عشرتم بزمم چراغم نیرم شمعم               ترنجی نار و نارنجم بنیم شمع شبستانم

ستانبولم قرامانم دیار ملکت رومم                     بدخشانم و قپچاغم و بغدادم خراسانم

زبان فارسی در عراق

حمدی ملک، کارشناس مسائل عراق:

فارسی زبان ها در دوره صدام حسین شرایط سختی را در عراق تحمل کردند یا مجبور به مهاجرت از این کشور شدند

زبان فارسی از دیر باز حضوری محسوس در عراق داشته است. در دوره های مختلف تاریخی می توان رد پای زبان فارسی را در سرزمینی که امروزه عراق خوانده می شود یافت.

برای مثال در دوره صفوی و با رسمی شدن مذهب شیعه در ایران و گسترش این مذهب در میان ایرانیان کاروان های زائران ایرانی برای زیارت اماکن مقدس شیعیان به عراق که در آن زمان ایالتی وابسته به امپراتوری عثمانی بود سرازیر شدند. بسیاری از زائران ایرانی که به زیارت امامان شیعه در عراق می رفتند در همان دیار سکنی می گزیدند و دیگر به ایران باز نمی گشتند، این خانواده های ایرانی زبان و فرهنگ فارسی را با خود به عراق به خصوص شهرهای نجف، کربلا و کاظمین بردند.

رونق گرفتن حوزه علمیه نجف و سرازیر شدن طلاب ایرانی به عراق باعث شد که حضور زبان فارسی بازهم پررنگ تر شود. این طلاب علوم دینی که بسیاری از آنها به درجات بالا در حوزه نجف رسیدند بسیار مورد احترام مردم بودند.

حضور واژگان و اصطلاحات فراوان فارسی در لهجه عراقی بیانگر تاثیر چند صد ساله زبان فارسی در این مناطق است.

با روی کار آمدن حزب بعث و به خصوص با به قدرت رسیدن صدام حسین اما اذیت و آزار اتباع ایران به انحاء مختلف شروع شد. بسیاری از خانواده ها به اتهام داشتن فرهنگی ایرانی از عراق اخراج شدند. در این دوران صحبت کردن به زبان فارسی تبدیل به تابو شد و بسیاری از خانواده های فارسی زبان که از موج های تبعید در امان مانده بودند، هویت اصلی خود را پنهان می کردند تا مجبور به تبعید و آورگی نشوند.

پس از سقوط صدام بسیاری از این خانواده ها به وطن خود بازگشته اند و دوباره با خود صبغه ای از فرهنگ و زبان فارسی را به عراق برده اند. آنان که در دوره صدام جرأت تکلم به زبان فارسی نداشتند اکنون در شهرهای زیارتی از این مهارت خود برای تعامل با زائران ایرانی استفاده می کنند.

بسیاری از آنها پس از سال ها سکونت در ایران اکنون به عراق بازگشته اند و پست های کلیدی این کشور را به دست گرفته اند. جلال طالبانی و عمار حکیم (رئیس مجلس اعلای اسلامی عراق) از شاخص ترین چهره های سیاسی عراق اند که به زبان فارسی تکلم می کنند.

از سوی دیگر بسیاری از جوانان تحصیلکرده کُرد در مناطق کرد نشین عراق با به دست آوردن خودمختاری نسبی در سال های اخیر و رهایی از سرکوب حکومت صدام فرصت آن را یافته اند تا بیشتر با زبان و فرهنگ خود آشنا شوند. این آشنایی با زبان و فرهنگ و ریشه های ملت کرد باعث به وجود آمدن علاقه به زبان فارسی به عنوان زبانی هم خانواده و نزدیک به زبان کردی در میان این قشر شده است. ازاینرو است که امروزه بسیاری از کردها در عراق و به خصوص اقشار تحصیل کرده این توانایی و دانش را دارند که با زبان فارسی تعامل کنند.

سرود ملی پاکستان

محمد یوسف حسین، استاد زبان فارسی در دیپارتمنت فارسی دانشگاه پیشاور:

«تا زمان ضیاالحق در پاکستان، زبان فارسی در تمامی مدارس دولتی این کشور، تا کلاس هشتم تدریس می شد. ولی متاسفانه تاجایی که می بینم نه تنها تدریس زبان فارسی کاهش جدی یافته، بلکه زبان اردو نیز دارد به دست فراموشی سپرده شود.

سرود ملی پاکستان به زبان فارسی ساخته شده و این زبان مادر زبان اردو محسوب می شود.

زبان پارسی ریشه ای بس کهن در پاکستان و هندوستان دارد و امروزه نیز در برخی ایالات همچون پیشاور، پاراچنار، شهر کویته، فارسی گویان زیادی وجود دارند.

شعر و خط فارسی به زیبایی های تاج محل یکی از عجایب دنیا، در شهر اگره هندوستان افزوده است.

امروزه نوشته های فارسی زیادی بر دیوار شهرهای مختلف پاکستان قابل مشاهده است

در گوشه و کنار شهر های مختلف پاکستان کتیبه ها و سنگ نبشته و لوحه هایی به زبان فارسی به چشم می خورد، شعر خوانی و فارسی سرایی و به کار گیری ضرب المثل های فارسی از خصال برجسته مردم پاکستان است.

غالبا مردم پاکستان در جریان گفت و گو به زبان اردو، برای دلیل محکم در گفتار خود، شعر و یا ضرب المثل فارسی را شاهد می آورند.

در حال حاضر در انجمن های ادبی از شهر های مختلف پاکستان مجالس سخنرانی و شعر خوانی فارسی هفتگی و یا ماهانه برگزار می شود که در آن از اشخاص و افراد از کشور های فارسی زبان دعوت به عمل می آید.

تلویزیون حکومتی پاکستان، شب های جمعه بزم عزل خوانی فارسی را به نمایش می گذارد که هنرمندان آهنگ های فارسی و غزلیات فارسی را می خوانند.

تداول زبان فارسی و شمار فارغ التحصیلان پاکستانی در رشته زبان و ادبیات فارسی بیشتر از همه کشور ها ست. تا دو دهه پیش آموزش زبان فارسی در پاکستان از نیمه دوره دبیرستان آغاز و تا دوره دانشگاه ادامه داشت.

علاوه بر شاعران و نویسنده گان فارسی گوی پاکستانی، در حال حاضر، شماری زیادی از سیاست دانان و سیاستمداران و هنرمندانِ آواز خوان در پاکستان وجود دارند که به زبان فارسی صحبت می کنند.

علامه اقبال لاهوری که شهرت شاعر مشرق دارد در یک شعر فارسی خود چنین می گوید:

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما                 

ای جوانان عجم جان من و جان شما

حلقه گرد من زنید ای روشنان آب و گل

آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

(عجم را به معنای ایرانی به کار برده)

در هوای بخارا و سمرقند؛ فارسی در ازبکستان

نرگس شاه علی، استاد زبان فارسی در دانشگاه دولتی تاشکند:

«بخارا و سمرقند به عنوان شهرهای فارسی زبان، در خاک ازبکستان قرار دارد

زبان فارسی با میراث غنی معنوی خود در طول قرن ها مورد توجه علما و دانشمندان بوده است.

دانشمندان معروف جهان، مترجمان و خاورشناسانی، چون هیاتی، برون، مسّی، برتلس، برتالد و سایر چهره‌های سرشناس جهان به منظور آموزش آثار بی‌زوالی که با این زبان تألیف شده، به زبان فارسی روی آورده و این زبان را آموخته‌اند. روندی که تا حال ادامه‌دارد.

 

ازبکستان مستقل، که معنویت را در محور قرار داده است، به زبان فارسی توجه خاصی ظاهر کرده است. در دوران استقلال ازبکستان این روند رشد کرده، از جانب دانشمندان خاورشناس تحقیقات و پژوهش هایی انجام یافته و کارهای پژوهشی در این زمینه همچنان ادامه ‌دارد.

در ازبکستان حدود ۱ میلیون و ۳۰۰ هزار تاجیک به سر برده و زبان تاجیکی در مکتب ها، مدرسه متوسطه، فاکولته و گروه ها تدریس می‌شود. در حال حاضر در این کشور ۳۰۰ مکتب تاجیکی فعالیت می‌کند.

برای نمایندگان این ملت شرایط آموزش دیدن و علم آموختن با زبان خودشان مساعد و فراهم شده.

هرچند زبان تاجیکی بخشی از زبان فارسی محسوب می‌شود، این زبان در ازبکستان به عنوان زبان خارجی تدریس نمی‌شود.

این زبانِ یکی از ملت های ازبکستان بوده، نمایندگان این ملت با زبان تاجیک سواد گرفته، در توسعه علم و فرهنگ و سیاست در این کشور سهم فعال دارند.

تاجیکان در برنامه‌های رادیو و تلویزیون شرکت کرده و در نشریه‌ها با زبان خود مطالب را چاپ می‌کنند.

در دوران استقلال کشور تعداد شاعران و نویسندگانی که به زبان تاجیکی انشا می‌کنند، به بیش از ۲۰۰ نفر رسیده است. پیمان، جعفر محمد، عبدالله ‌سبحان، پریسا، حیات نعمت، اسد گلزاده بخارایی، عبدالله ‌رحمان و دلشاده از جمله چهره‌های سرشناس ادب تاجیکی هستند.

در حالی که ادبیات تاجیک ادبیات فارسی محسوب می‌شود، اما حروف سیریلیک (رسم الخط روسی) از نظر علم منبع‌شناسی محدودیت هایی در پی داشته و در آموزش آثار گرانبهای تاریخی و ادبی قرون گذشته مانع می‌شود.

در میان زبان های شرقی، زبان فارسی موضوع مهم و خاصی را داراست. با توجه به قرابت زبان و ادبیات و تاریخ ایران به فرهنگ و ادب ازبک در مؤسسات تحصیلات عالی زبان و ادب فارسی، به خصوص، حروف پیشین ازبک ها و تاجیکان با نام «حروف نیاگان» تدریس می‌شود.

حالا متخصصان این بخش دستخط ها را در خزینه دستخط های پژوهشگاه خاورشناسی فرهنگستان علوم ازبکستان به نام ابوریحان بیرونی مورد پژوهش قرار داده و بیش از ۱۰۰ دانشمند در این جا کارهای علمی و پژوهشی انجام داده‌اند.

 

[1] برای دریافت جزئیات به سایت سازمان ملل مراجعه شود.

[2] در ۲۰۰۵ بزرگداشت هشتصدمین سال تولد مولانا به تصویب یونسکو رسید.

[3] خبرگزاری های ایسنا و مهر، سه شنبه 11 خرداد 1395

[4] نوبت دهی به کشورها محدود است. هر دو سال یک بار کشورها آثاری را برای ثبت در میراث جهانی به یونسکو پیشنهاد می‌دهند.

[5] ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

در پیرامون چکامه «میراث» اخوان

 

مصطفی همت آبادی

10 / 5 / 1400

 

بستر اجتماعی

ابتدا نگاه کوتاهی به بستر اجتماعی و زمان سرایش شعر:
«میراث» در دفتر «آخر شاهنامه» تاریخ 1335 را دارد، زمانی که شور و شر توده ای گری فروخوابیده و شاه به اریکه قدرت بازگشته بود.
مصدقی ها سر در گریبان، مرثیه خوان ملی گرایی و قهرمان ملی بودند و دستآورد ضربه خورده آنان بر دوش  هماوردانی همچون اخوان بجا مانده بود.

نگره های مارکسیستی هنوز نسل جوان را شیفته می کرد و اخوان هم در این سروده به برخی از آن ها نگاهی پذیرا دارد:

وقتی ریشه خود را به انسان های میوه چین و غار نشین می رساند به آموزه «انسان فرزند کار است» توجه دارد. یا این گزاره مارکسیستی: «تاریخ را طبقه حاکم می نویسد»،

بی اعتنایی تاریخ به مردمان عادی یا آستین چرکان را (که آن هم از اصطلاحات چپی دوران بوده) در شعرش نمایش می دهد.

چامه ی «میراث» ، با رهیافتی تاریخگرایانه از جریان های فکری زمانه در حد بضاعت خود متأثر بوده است.

 

اخوان در این سروده به تاریخ رسمی اعتقادی ندارد و آن را نویسنده ای نابینا و گوش بفرمان می داند:

 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ

بلکه به تاریخ شخصی خود، یعنی «پوستین روزگار آلودش» می آویزد.

سراینده غیر از یکی دو جا که اندکی از سلاست اخوانی عدول کرده، در سلک نیکو سرایان خراسانی مانند عنصری، فرخی، منوچهری، و مسعود سعد کلامش را با قوت به رشته نظم کشیده است.
 

باهم خوانی «میراث» سروده مهدی اخوان ثالث:

 

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

 

تاریخ قومی «میراثی» برایش گذاشته که آن را «پوستینی کهنه» می نامد. این پوستین ودیعه دار مهجوران تاریخ است که در گوشه کنار روزگاران به فراموشی سپرده شده اند.

راهبرد شاعر نسبت به پوستین کهنسال اش (تاریخ و فرهنگ مردمی ایران)، مهرآمیز، دلسوزانه و در عین حال، سوگمندانه است. آن را دوست می دارد اما آزرده خاطر از کهنگی ، حسرت نو شدن اش را دارد.

 

در تاریخ معاصر کوشش هایی برای ایجاد تحول انجام شد و به ثمر ننشست (فراهانی، امیرکبیر، مشروطه، سرنگونی استبداد صغیر، خیابانی، کوچک، پسیان، مصدق و سی تیر و نفت، جبهه ملی دوم).

از بابت آن شکست ها روحش اندوهگین و خاطرش غمناک و دلشکسته است.

 

نسل روشنفکران 30 و 40 تنها عامل تحول را جنبش های اجتماعی می دانستند که حاصل آن به تغییر رژیم سیاسی منجر شود.

«مبارزه» واژه ای مقدس بود که می کوشیدند به حد توان و جسارت خود در شعرها و نوشته ها آن را ستایش کنند.

از شکست های پیاپی نهضت های اجتماعی به شدت سرخورده بودند و از در و دیوار شعرشان افسردگی و دلمردگی   

فرو می ریخت.

تعالی جمعی، دگرگونی بینش و فرهنگ، آموزش پایدار، و افزایش سطح دانش مردم، برایشان جایگاهی در خور نداشت و اولویت اصلی محسوب نمی شد. بر این اندیشه بودند که با فروپاشی استبداد و گسترش آزادی همه نابسامانی ها و نابهنجاری های اجتماعی و افسردگی و نومیدی قشر روشنفکرِ دست به قلم، خود بخود به طرفه العینی برطرف می شود.
تصور روشنی از پیش نیازهای یک جامعه ی مترقی نداشتند، از جامعه دموکراتیک که اصلاً.

نقد آنان پیچیده در ابهام شاعرانه ی لفظی اما مبتدیانه بود.

خرد مدرن، و جامعه شناسی علمی و تجربی را به عددی نمی شمردند و اصولا به علوم انسانی غربی به چشم خوش  نمی گریستند و خیری برآن متصور نبودند. گرچه خود نیز طلسمی برای حل معضلات ریشه ای و بومی در چنته نداشتند، جز تکرار پراکنده شنیده ها.

 

اخوان از این که در اهدای جایزه نوبل اعمال نفوذ و پارتی بازی می شود، گلایه می کند، اما می گوید گارسیا مارکز و کامو نوبل حق شان بود.

در این توهم بودند که مستحق نوبل هستند ولی غربی ها  قدر نمی دانند و بر صدرشان نمی نشانند. حلوای نقد را نه به دینار بل به شعار می خواستند.

در فرصت بعد به نقل قول های مستقیم از ایشان خواهیم پرداخت.

 

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؛

کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.

 

طبقه فرودست  جز پدر کسی را نمی شناسد (استعاره جرء از کل بکار برده، مقصود از «من» جمیع انسان هایی هستند که به گذران عادی مشغول اند.)

آن هایی که به اصالت و اشرافیت خود می نازند (ذرّات شرف در خونشان دارند)، ونام هفت پشت اجداد خود را بیاد می آرند، فقط خود را آدمیزاد حساب کرده، توده مردم را از شمول تاریخ خارج می دانند.

تاریخ رسمی متعلق به زورمندان و راوی سرگذشت و ماجراهای بالادستان است، و نزد آنان نقل از مردم، بی وجه و خنده دار می نماید.

 

جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز.

نیز او چون من سخن می گفت.

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم،

کاندر اخم جنگلی، خمیازه ی کوهی

روز و شب می گشت، یا می خفت.

 

پدرم نیز مانند من بود و تنها پدرش را می شناخت و این سلسله تا انسان های نخستین که روز بر درختان جنگل روزی می جُستند و شب در غار می خفتند ادامه می یابد.

اخم جنگل یعنی خمِ جنگل و همچنین اخم نشانه خستگی، خمیازه کوه همان غار و همچنین نشانه ی ستوه از یکنواختی. به همکناری لفظی و معنایی اخم و خمیازه توجه کنید.

این نمادی از نیای شاعر است که در آفتاب روز اخم می کرده (از تداوم جستجو) و هنگام شب در غار خمیازه می کشیده از خستگی روز.

 

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مُذَهّب دفترش را گاهگه می خواست،

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،

رعشه می افتادش اندر دست.

 

تاریخ، دبیری (کاتبی) نابینا و راه گم کرده و دفترش تذهیب شده (طلاکاری اطراف اوراق) است، مشحون از سرگذشت شاهان و نژادگان. وقتی می خواهد کلامی از زجر دیدگان و فراموش شدگان تاریخ بنویسد دستش می لرزد.

«تاریخ را طبقه حاکم می نویسند» و به هنگام نقل سرگذشت ها از کنار زیردستان بی اعتنا می گذرد.

 

در بَنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حِبرش اندر مِحبَر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

 

بَنان = انگشتان ، سلک = شیوه - رفتار ، حِبر = مرکب ، مِحبَر = دوات ، لیقه = نخ داخل دوات جمع کننده مرکب

انگشتانش دُر فشان بود، و قلمش شیرین رفتار یعنی از تاجداران و راه و روش آن ها می نوشت و به ما (قشر محروم) که می رسید مرکبِ دواتش سفت می شد و قلمش از رفتار می ایستاد.

اصطلاحات منشآت نویسان و محرران درباری را بکار برده که برای خوشآمد ارباب می نوشتند و کاری به عامه نداشتند. اخوان به علت انس با ادب کهن بر اینگونه اصطلاحات مسلط است و در جای خود بکار می برد.

فضاسازی با این سنخ واژگان به ما می گوید که جناب تاریخ رسمی بالا نشین بوده و، نگاهی به زیر پا نداشته، احوالی از دردمندان روزگار نگرفته، و موقع رسیدن به سرگذشت آن ها مُرکب اش سنگ شد و از نوشتن باز ماند.

 

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی خاست:

«هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.

ماه نو را دوش ما با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست این چنین، یا آن چنان بنویس.»

 

هر وقت  قشر پایین دست نزدیک بود سری بین سرها برآورد، بی درنگ امیری پیدا می شد و همه چیز را به انحصار خود می خواست. ریزه کاری های زندگی او فراتر از داستان عامه مردم بحساب می آمد.

کلام اخوان پر قوت و فاخر، یادآور قصیده سرایان بزرگ سبک خراسانی ست و شعر هم در نگاه اول چیزی جز کلمات نیست.

اما بلحاظ تازگی و دست اول بودن چنین نیست ، سخنانی مثل «تاریخ را قشر حاکم می نویسد» از جمله حرف های دست بدست شده بوده است و سرمشق یا اندیشه تازه ای در بر نمی دارد.

 

کسی از شاعر توقع پیشگامی سیاسی و اصلاحگری اجتماعی ندارد، البته می تواند مثل هر انسانی دغدغه های اجتماعی خود را به شعر درآورد.

اما برخی شعرای نوپرداز خود را مرجع سیاسی تصور کردند و بدون طی مراحل و کسب دانش لازم در نقش تحلیلگر، منتقد و صاحبنظر ظاهر شدند.
احساسِ وظیفه ی سیاسی بر دوش چکامه هایی چون «قصه شهر سنگستان» ، «کتیبه» ، «پیوند ها و باغ» ، «مرد و مرکب»، «ناگه غروب کدامین ستاره» سنگینی می کند.

در همه این چکامه ها دلآویزی زبان و قدرقدرتی کلام  محسوس است، اما در درون و پشت پرده ی واژگان حرفی فراتر از سخنان مکرر ندارند.

گاه رسالت فلسفی هم دیده می شد، مثل ساختن نحله ای مرکب از آراء زرتشت و مزدک.

 

شعرهای ناب اخوان جای خود دارند و مجموعه اشعار چند دفترش او را در جایگاه یکی از شعرای مطرح پسانیمایی قرار داده است.

 

لیک هیچت غم مباد از این،

ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من، سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند.

سالها زین پیش تر در ساحل پر حاصل جیحون

بس پدرم از جان و دل کوشید،

تا مگر این پوستین را نو کند بنیاد.

او چنین می گفت و بودش یاد:

«داشت کم کم شبکلاه و جبّه ی من نوترک می شد،

کشتگاهم برگ و بر می داد.

ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست.

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه بادا باد.

تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم،

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.

اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز؛

هم بدانسان کز ازل بودم.»

 

بازماند نیاکان (پوستین کهنه)، برایش قصه سر می کند.

نیای خود را در حلقه قومی در کرانه های جیحون مجسم می کند:

پدر داشت با کوشش خویش نوآوری ای در میراث کهنه اخوان (که همان ساز و رسم های کهن باشد) پدید می آورد. ناگاه هجمه ای توفانی سر رسید (انقلاب سوسیالیستی). شاعر خود را به امواج انقلاب می سپارد اما می بیند که آبی از آن باد گرم نمی شود و از آن نمط کلاهی نتوان دوخت. به «کَشَف رود» در می افتد.

نتیجه نهایی آن توفان (هر چه بود) برای شاعر و قوم او بی حاصلی بوده است، و هنوز پوستین اش با همان وصف و حال نخستین باقی ست.

می دانیم که بگفته استاد سخن نور معرفت بر معده خالی می تابد.
 

جیحون یا «آمو دریا» ی خیال انگیز مرز نهایی یا پایان ایران کهن بوده است. که پسِ پشت آن را «انیران» یا جز- ایران می خوانده اند. برخی روایت ها خاستگاه آریائیان را همان منطقه می داند که گروها گروه به ایران و هند کوچ کردند.

 

کشف رود که زمانی پرآب بوده، از بینالود می آید و از مشهد (زادگاه شاعر، زاده 1307) می گذرد، اما به سبب انشعابات به خشکی گراییده است.

 

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛

باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.

و آن بآیین حجره زارانی

کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی،

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.

 

نتیجه این کوچ، بازگشت سراینده به همه سنت های قدیم و حتی پوسیده (بقول خودش) یعنی ادامه تاریخ شخصی اش بر روال کهن بوده است. نام گیاه های عطاری (نماد سنن کهن) در کتاب تحفه هندی آمده و در حجره های عطاری با عطر و طعم خاص خود چیده شده، که نماد دیگری از پوستین روزگار آلود سراینده است. اخوان به گذشته و نوستالژی های قومی و تاریخی با عشق و بیزاری می نگرد. هم دوستشان دارد و هم می راندشان ، زیرا می داند که چسبیدن به آن ها سد کننده گام برای تجربه های تازه است.
 

روز رحلت پوستین اش را به ما بخشید.

ما پس از او پنج تن بودیم.

من به سان کاروانسالارشان بودم.

-کاروانسالار  ره نشناس-

اوفتان خیزان،

تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.

 

پدر پوستین اش را که بوی کهنگی می دهد به فرزندانش داد به ارشدیت اخوان. اما برادر ارشد نیز نتوانست تغییری پیشگامانه در آن ایجاد کند.

 

سالها زین پیش تر من نیز

خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:

«این مباد! آن باد!»

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست...

 

می خواسته پوستین را که نماینده دلبستگی و وابستگی به آیین ها ست نو کند اما راهش را نمی دانست. با هم طبقه های خودش در موج های شورش و انقلاب افتاد (تحولات تاریخ معاصر مثل قیام 30 تیر که قبلاً ذکر شد)

بر خلاف توفان قبلی که سرخ بود و نا امید کننده، این بار توفان سیاه است و منکوب کننده (28 مرداد)

 

در عین طنز تلخ پنهان در این سطرها، نوعی حسرت از کم آوردن و کم دانستن هم ملاحظه می شود، و حسرت داشتن پیشگامانی راهبر و راهدان.

 

چند شعر پر صولت و صلابتِ اخوان که نزدیک به آن سال ها سروده شده همه طعم شکست و نومیدی و ناکامی دارند؛ (کتیبه، شهر سنگستان، آخر شاهنامه، جراحت، مرد و مرکب) در این شعر ها نمادهای «جامعه ایران» و رهبران ناکام را می توان ملاحظه کرد.

در پایان همین شعر هم اشاره ای به جنبش مردم در آن مقاطع دارد، و دوباره شکست و نامرادی از دیدگاه سراینده (بیست و هشت مرداد).

و بازگشت اجباری او به نوستالژیای کهن و سر فرو بردن در داشته های دیرین، توأمان با حسرت و دل سپاری به پوستین پاره و پالوده اش که تنها دلخوشی بجا مانده ای ست که دوستش می دارد و به عنوان تنها یادگار پاک مانده از نیاکان به فرزند می سپارد و هشدار می دهد که از کهنگی آن غمگین مباش و دل به پاکی و صفای جبه بسپار.

این پوستین؛ نوستالژیای اشک آلود او و نماد میراث فرهنگی و سنن ملی ست.

از طرفی هم از دیرمانی آن و بسندگی به بضاعت آن شرمسار است ، زیرا در تقابل، جنبش های موفق جهان نو را می بیند (شوروی، چین، اروپای شرقی) و از توالی شکست ها احساس سرخوردگی می کند. شکست مشروطه که رضاشاه نفس آخرش را گرفت، و شکست نهضت ملی به دست فرزند او واعوان و انصارش.

 

پوستینی کهنه دارم من،

یادگار از روزگارانی غبارآلود.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

های، فرزندم!

بشنو و هشدار

بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بَر و دوش تو دارد کار.

لیک هیچت غم مباد از این.

کو، کدامین جبّه ی زربفت رنگین می شناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

که م نه در سودا ضرر باشد؟

آی دخترجان!

همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار.


صحنه پایانی تسلیم یأس آلود است. به پذیرش همان شیوه های انعطاف ناپذیر قدیمی. ستایشی از سر اجبار از میراث دیرینی که گرامی ست و باید پذیرفت. گرچه پس ماندگی اش اسفبار، اما باید به پالوده گی اش دل خوش داشت.

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

داستان زندگی

مصطفی همت­آبادی

«زندگی هیچ ارزشی ندارد ، ولی هیچ چیز ارزش زندگی را ندارد.» آندره مالرو1

 

زندگی در صف نخست

زندگی مقدم بر دانش، و مقدم بر قدرت است، و بی گمان مهم تر از دانش و از قدرت.

استیفن هاوکینگ2 می گوید: «هدف من به سادگی درک کامل گیتی است، چرا این گونه هست که هست، و چرا اصلاً هست؟»

به کسانی چون او، یعنی شیفتگان شناخت و دانایی،  باید یادآوری کرد که هر نوع شناخت علمی و فلسفی از هستی، علل و غایات پدیداری هستی، فلسفه وجودی انسان (حقوق، تکالیف، اهداف و ارزش ها)، کیفیت بخشی به زندگی، نسبت به خود زندگی پسینی3 هستند. زندگی بر هر نوع «شناختِ منطقی و مکاشفه ای» محیط و مقدم است.

 

آیا زندگی پوچ یا معنادار است؟ و آیا می توان به زندگیِ پوچ هدف داد و برای زندگی غایتی و کیفیتی تعریف کرد؟

کارزار رنج ها

رنج های انسانی مانند:

بی پناهی، ناامیدی، غربت، آواره گی، از خویش بیگانگی، جبر روزگار، ترس، بیماری، تنگدستی، بسته بودن محیط،  کهولت، و مرگ ... بی پروا صف آراسته اند و آدمی را به مصاف می طلبند.

آیا می توان رنج ناشی از تکرار و ملال را انکار کرد؟

آیا می توان بر  تعب رفتن، نرسیدن و از دست دادن تردید روا داشت ؟ می­توان پشت نقاب بی تفاوتی پنهان شد و جنبه های منفی زندگی را نادیده انگاشت ؟

 

اما با این همه تلخی ها و حسرت ها می توان با زندگی به توافق رسید. وقتی «درخت زندگی» در تصویری پیشاپیشِ گستره ی زمین (یعنی مادر زندگی) قرار گیرد شکوه آن جلوه گر می شود. 

زندگیِ انسانی؛ حساس، شکننده و در محاصره خطرات است. این زندگی از بدو حضور بارها دستخوش بلایا و آفات شده؛ برخورد سنگ های آسمانی، عصرهای یخبندان، و دگرگونی های سهمناک اقلیمی بارها نسل انسان را تا نزدیک آخرین نفر در معرض نابودی قرار داده. اما انسان با سرسختی به زیست گاه اش بازگشته، در دامان آن پناه گزیده و به آن عشق ورزیده.

انسانِ کهن صعوبت مواجهه با طبیعت سرسخت و بدفرمان را از نزدیک حس می کرد و به طور ملموس و عینی (شاید بیش از انسان امروزی) با بحران پوچی و ناامیدی دست به گریبان بود، با این همه میراث حیات را  پاس داشت.

 

آیا حقارت آدمی در برابر طبیعت و عجز او در برابر اقسام قساوت ها سود زیستن را بر زیانش می چرباند؟

اگر رنج های تحمیلی از دوش آدمی برداشته شوند، آیا مسیر زندگی هموار و جاده ی لذائذ شاهوار و خدنگ مواهب راهوار خواهند شد؟

آدمی همواره با نوعی رنج خودخواسته که از بی معنائی زندگی برمی خیزد دست به گریبان بوده؛ رنج نیهیلیسم، جانکاهی بار هستی، اسارت در تخته بند تن.

رویکردی دیگر به مرگ

مصائب، هرروز خود را به رخ می کشند، لیکن انواع دشواری گذرگاه هایی هستند به سوی مناظری دیگرگونه و شاید نوتر و گیراتر. حتی مشاهده درد و رنج دیگران هشداری است برای لمس و دریافت لحظات بی مثالی که هم اکنون در آن قرار داریم.

راز زندگی در مرگ است زیرا در ملال آورترین دقائقِ افسردگی لمس مرگ نوشداروی درد و اکسیر زندگی است. هیچ چیز نمی تواند تحمل برخی از رنج ها  را هموار کند، مگر رنجی عمیق تر.

رازناکی مرگ و هراس از پیچ پیچِ دهشتناک آن است که حیات را به معمایی جاودانه بدل کرده.

کوچکی آدمی

انسان، دل نگران هستیِ خویش و چرایی هجوم حزن، عذاب و دل افسردگی است:

افلاک که جز غم نفزایند دگر
 ننهند بجا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر
منسوب به خیام

آیا دراین آشفته بازار کیهانی ضرورتی بر وجود انسان بوده است؟ انسانی که با جمع کردن تمام نیروهای مادی و ذهنیِ در اختیارش به نزدیک ترین سیاره پا نمی تواند گذارد، چه رسد به این که نقشی در دگرگونی و پیش­وپسی گیتی داشته باشد.

یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه باز و چه کاست

من آن مرغم و این جهان کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من4
نظامی

سؤالی ابدی

پرسش های جوشنده از ذهن در پیرامونِ مصائب حیات، و از راز پدیداری اش، به حیات رنگ و ارزش و معنا می دهند. در این برکه گسترده ابهام ها و پرسش ها شناگری ماهر در حال غواصی است: «هنر». جایی که فلسفه نفس گیر می شود، هنر با دستِ گشوده از پس گرداب های هول بیرون می آید. انسان که نمی تواند درازای کوتاه حیات را فراگسترد، با مساح گریِ هنر به آن عمق و مساحت می دهد.

برخی به پیشگامی دکارت5 عقل را محور حیات انسانی می دانند. و برخی به پیشوایی اپیکور6 شادی را. نیچه7 اراده معطوف به قدرت را هسته مرکزی زیست آدمی می داند، مولانا رهایی را هدف زندگی می گوید:

باشد اندر غصّه‌ و درد و حنین‌    مرغ‌ پرّنده‌، چو ماند در زمین8

یأس ناتمام

کسی که در اردوگاه مرگ ساعت خویش را انتظار می کشد؛ زندگی را چگونه تفسیر می کند یا کسی که زیر تبر؛ قطع شدن گردن را. گاه شکست در تحصیل و شکست در عشق هم تنگی و فشاری به روح تحمیل می کنند که درد آن از انتظار مرگ کمتر نیست. حاصل واکاوی عمیق در هستی هم برای برخی یأس و درماندگی بار می آورد:

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد               نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر           چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک      که کس نبود که دستی از این دغا9 ببرد

کیفیت زندگی

فراوانی منابع دلخواه، زندگی را آرام تر، گرم تر و آزادتر می کنند. در تعاریف جدید دسترسی به اسباب رفاه و تنعم نشانه های ارتقاء «کیفیت زندگی» به شمار می روند. اما به ویژه در تعریف سازمان ملل رضایتمندی امتیاز اصلی «کیفیت زندگی» به شمار می آید.

 

فضای خیالین10 هنر با فضای دانش اقناعی و حکمت عملی متفاوت است، زیرا استنباطات علمی و منطقی و عملی11 با قسمت خاصی از مغز سروکار دارند. حاصل درآمیختن فضای خیالینِ شعر و شاعری، با استنباطات علمی و عملی، اسطوره پردازی است. شناخت زبان هنر موجب ارتقاء کیفیت زندگی است و نتیجه این شناخت عدم سرگردانی در مرز خرد و اسطوره.

 

خاستگاه اضطراب؛ تردیدآمیز بودن جهان و نبود نظرگاه مطمئن فلسفی پیرامون آن است، و دستآورد هنر؛ نگرش آرام هنگام چالش با زندگی و جانی پذیرنده به وقت هجوم مرگ است.

آزادی

آدمی، تحمیل های وراثت، جبرِ ضمیر ناخودآگاه، و حوادث پیش بینی ناپذیر را می شناسد و می داند که روبات ساخته ی موجودات فضائی نیست و نیز همچون حیوانات اسیر غرائز نخواهد ماند.

آزادی آدمی در گرو همین آگاهی است.

زیر ضربات شکست و ناکامی آدمی خود را اسیر پنجه بی رحم سرنوشت می یابد، در این موارد معنی آزادی  آگاهی بر تلخی سرنوشت و ناکامی های مقدر آن است.

آزادی گاه این گونه نیز تعبیر می شود:

همین که می‌توانم بعضی رفتارهای ناپسند دیگران را نادیده بگیرم. کارهای اجباری و نادلخواه را به تاخیر اندازم. بعضی امیال ناصواب را سرکوب کنم. از روزمره گی، زیاد احساس خستگی نکنم، و پیامدهای بدی هایم را بپذیرم. 

تنگ راه زندگی

برخی زندگی را مجموعه ای از تقلب و ریاکاری آدم های سود پرست می بینند. معنای زندگی برای آنان اغلب در فقدان معنا خلاصه می شود. در این جا یادی از یکی از بستگانم می کنم که رویه ای بر عکس داشت او در عین آگاهی به مرگ زودرس و حتی در آخرین مراحل حیاتش زندگی را معنادار می دید و دست از خواندن و نوشتن نمی کشید. «مرگ- آگاهی» او به «زندگی- آگاهی» مبدل شده بود.

متأسفانه بسیاری از تجربه های شخصی بر بی معنایی حیات گواهی می دهند، نتیجه این است که «بود و نبود آن تفاوتی ندارد» و زندگی؛ متشتت، تهی و بی‌ارزش است. انسانِ بی‌اعتماد از هیچ چیز رضایت ندارد و غبار نارضایتی، شکوه و کلبی‌گری12 را در اطراف خود می پراکند.

اما با تمام بی‌معنایی‌ها، با وجود همه تردیدها، بدی‌ها، و نابودگری ها می‌توان به واقعیت حیات آری گفت. امکان یاس و سختی ها را از نظر دور نداشت و همچنین امکان رویدادهای خوشایندی چون عشق را. این آری گفتن زندگی را ساده می انگارد و همزمان رضایت از خویش را. اما خطری است که به جان می خریم تا با انگبین خوش بینی، تلخی شکست و زهر مصائب را اندکی فروکاهیم.


[1] André Malraux (1976-1901 فرانسه) رمان نویس، نظریه پرداز هنری، و وزیر فرهنگ. کتاب های «ضد خاطرات» و «راه شاهی» از او ترجمه شده.

2 Stephen William Hawking (1942 انگلستان) فیزیکدان نظری، کیهان شناس، نویسنده و صاحب نظریه پیرامون سیاهچاله ها و «تئوری همه چیز». او از جوانی به بیماری amyotrophic lateral sclerosis (ALS) مبتلاست که باعث فلج کامل اعضای بدن می شود :

“My goal is simple. It is a complete understanding of the universe, why it is as it is and why it exists at all.”

3 پسینی = A posteriori سلسله ای از امور که به یک نقطه عطف یا یک حادثه مهم ماقبل خودش وابسته باشد، مانند علوم تجربی.                        در مقابلش پیشینی = A priori

4 آدمی فقط در عوالم ماورائی است که به فراتر پرواز می کند:   من آن مرغم که هر شام و سحرگاه          ز بام عرش می‌آید صفیرم

5 رنه دِکارت  René Descartes(۱۵۹۶ فرانسه ۱۶۵۰ سوئد)، ریاضی دان و فیلسوف فرانسوی.  به همراه فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و  لایبنیتز به مکتب اصالت عقل Rationalism تعلق دارند: «به آنچه که حواس انسان ارائه می‌دهد نمی‌توان اطمینان کامل داشت، بلکه، تنها از راه عقل است که شناخت حقیقی و یقین‌آور صورت می‌گیرد.  از گفته های دکارت: «ما می توانیم مدعی شویم که جسم وجود ندارد و همچنین ادعا کنیم که جهانی نیز وجود ندارد... اما هرگز نمی توانیم ادعا کنیم که من وجود ندارم؛ زیرا من می توانم در حقیقت سایر اشیاء شک کنم»

6 اپیکور Epicurus (341 تا 270 ق.م یونان) معتقد بود هدف زندگی باید آرامش فکر و پیروی از لذت های معتدل باشد، به دوستی و کنار هم بودن بسیار ارج می نهاد و شاد ترین لحظات زندگی را در با هم بودن می دانست.

7  نیچه Friedrich Wilhelm Nietzsche (1900-1844) «اراده‌ی معطوف به قدرت The will to power» را نقطه‌ اتکای هستیِ انسان در جهان را می‌بیند؛ هر عملی که از انسان سر ‌زند، بر اساس اراده‌ی معطوف به قدرتِ خود وی صورت می‌گیرد. شاید بتوان گفت، معنا و مفهوم انسان از نظر نیچه همانا اراده و خواستِ «شدن» است. این انسان و اراده‌ی اوست که به عالمِ هستی، گوناگونی و تنوع می‌دهد. خطاب به حافظ:   

میخانه‌ای که تو برای خویش پی‌افکنده‌ای       فراخ‌تر از هر خانه‌ای است        جهان از سر کشیدن میی       که تو در اندرون آن می‌اندازی، ناتوان است.

8 به روز مرگ چو تابوت من روان باشد          گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

  جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق                 مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد       منسوب به مولانا

9 دغا = دغلکار، شعر از حافظ

10 Imaginative

11 Scientific, Rational ,Practical

2[1] کلبی مسلکی = Cynicism ، مسلک فرقه‌ای از فلاسفه ی یونان که  شاگردان سقراط پایه‌گذاری کردند. سپس دیوژن Diogenes آن را گسترش داد. آنان آسایش و خوشباشی را تحقیرمی کردند، روابط و قراردادهای اجتماعی را بی ارزش شمرده خود را شهروند جهان Cosmopolitan می خواندند. یک زندگی بدوی را پیشه کرده، زندگی عادی مردم کوچه و برزن را تمسخر می کردند.

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

اختلال و خلاقیت

شمه ای از زندگی ونسان ون گوگ

همراه با نقد فیلم «بر دروازه ابدیت»                                                       

 

مصطفی همت آبادی

 

 

می تواند آتشی بزرگ در قلب ما شعله ور باشد و هنوز کسی حتی برای گرم کردن خویش به این سو نیاید، رهگذران تنها حلقه ای از دود را می بینند.

ونسان ون گوگ

 

در فیلم «بر دروازه ابدیت At Eternity's Gate, 2018 » (زیرنویس دار و دوبله شده) به کارگردانی جولیان اشنابل نقاش و فیلمساز، «ونسان ون گوگ Vincent van Gogh» در کافه ای پاریسی کنار برادر کوچکتر ش «تئو ون گوگ Theodorus Van Gogh» که فروشنده تابلوها و آثار هنری ست نشسته، در اطراف شان تنی چند از نقاشان پیرامون تأسیس یک گروه هنری حرافی می کنند.

«پل گوگن Paul Gauguin» با آزردگی سالن را ترک می کند، ونسان به دنبالش می دود.

از مکالمه آن دو در کوچه پیداست که از کارهای بازاری و حرف های تکراری به تنگ آمده اند. ون گوگ گفته های نوآورانه گوگن را تأیید می کند و نشان می دهد که خودش هم شیفته دگرگونی است و از نافهمی پاریسی های متظاهر در رنج.

گوگن او را به سفرِ جنوب ترغیب می کند تا به فضاهای داغ گم شده اش دست یابد. ونسان که با کمک مالی برادرش زندگی می‌کند با موافقت او به شهر آرل در جنوب فرانسه می رود اما به سبب هوای نامطلوب، از نور و درخشندگی اثری نمی یابد و اشیاء اتاق خودش مثل پوتین و صندلی را نقاشی می کند.

با بهتر شدن هوا و رفتن به مزارع روحیه‌ی بهتری یافته و شروع به کارهای تازه تر می کند.

در دفترچه نقاشی هم که مدیره مهمانخانه مادام جینوکس به او داده طرح‌هایی می زند (این دفترچه حدود 120 سال بعد پیدا شد).
نقاشی های آفتابگردان، سرو و مزارع؛ ملهم از گذران ون گوگ در چشم ‌اندازهای پیرامون روستا ست.

در همین حال به سبب درگیری با اهالی، بیماری او شدت می یابد و تئو که از خلال نامه نگاری ها نگران حال او ست گوگن را به نزد ش می فرستد. همخانگی آن دو پس از دو ماه بدنبال یک کشمکش لفظی تمام شده و گوگن او را ترک می‌کند. ون گوگ در هیجان پس از این درگیری تکه ای از گوش‌ خود را بریده برای رساندن به دست گوگن به خدمتکار مهمانخانه می دهد. سپس به سبب جراحت؛ بستری و بعد بعلت عارضه روانی به تیمارستان «سن رمی» می رود. در آنجا تعداد زیادی نقاشی می کشد و پس از یک سال با تأیید کشیشِ روانخانه مرخص شده در اطراف پاریس تحت نظر دکتر «گاشه» قرار می گیرد.

 

یک روز که ون گوک در حال نقاشی بود، هدف گلوله رهگذری واقع شد، و زندگی را بدرود گفت.

 

در کتاب «شور زندگی Lust for Life»؛ که بیوگرافی نویس مشهور «ایروینگ استون Irving Stone» بر مبنای تحقیقات خود نوشته؛ ون گوگ خودکشی کرده است.

 

ون گوگ تا دوران مبلّغ شدن انسانی نکته سنج و هوشمند اما کناره گیر به نظر می رسد.
او در ۲۷ سالگی نقاشی را شروع کرد و تمام آثارش را تا پایان عمر کوتاه خویش (37 سالگی) آفرید، ۹۰۰ نقاشی و ۱۱۰۰ طراحی که مشهورترین آن‌ها در دوسال پایانی عمرش کشیده شده‌اند، ۹۰ نقاشی در دو ماه آخر.

 

بالا و پایین های زندگی سختِ ون گوگ، سرگذشت او را مرکز توجه بسیاری قرار داده است:

فیلمِ «شور زندگی، 1956» از روی کتاب ایروینگ استون، به کارگردانی «وینسنت مینلی» و «جرج کیوکر»، بازی کرک داگلاس و آنتونی کویین، یک نمایش بیوگرافیک است که به سراسر زندگی ون گوگ می پردازد.

در این فیلم، سکانس هایی از رفتار نرمال ونسان بیشتر از سکانس های ناهنجاری او دیده می شود، خصوصاً با تأکید بر دوران معلمی و مُبلّغی او پیش از نقاش شدن ما را با انسانی خیرخواه و نوع دوست مواجه می کند.
 

داستانِ انیمیشنِ «دوستدار شما، ونسان Loving ,Vincent، 2017» به نویسندگی و کارگردانی هنرمندانه ی «دوروتا کابیلا و هیو ولچما, Hugh Welchma Dorota Kobiela and»، پس از مرگ ون گوگ آغاز می شود.

در این فیلم؛ پستچی به پسرش که ونسان را ضعیف خوانده می گوید: «زندگی می تواند آدم های قوی را هم از پا در اندازد».

این انیمیشن با همکاری 100 نقاش ساخته شده و در آن هنجارمندی روانی ون گوگ بر اختلال ش چیرگی دارد، و مانند «بر دروازه ابدیت» خود کشی کردن ش را زیر سؤال می برد.

 

«بر دروازه ابدیت» به سال های پایانی زندگی این نقاش هلندی شگفتی ساز می پردازد و بر اوج خلاقیت و زیر و بم های روحی او در این سال ها تمرکز دارد.

کارگردان اشنابلِ نقاش، به ون گوگ نگاهی ستایش آمیز میکند، که این نگاه بر نقاشی های خود او نیز سایه افکنده است.

فیلم «بر دروازه ابدیت» برنده چندین جایزه شد؛ از جمله «گرین دراپِ فستیوال ونیز» که توسط «گرین کراس

Green Cross International» که یک انجمن پایداری زیست محیطی ست اهداء می شود.

فیلم کاندیدای جوائز متعددی مانند اسکار 2019 برای بهترین بازیگر هم بوده است.

 

نخستین نقطه ضعف «بر دروازه ابدیت» انتخاب ویلم دافو (تولد 1955 ، 62 ساله در زمان فیلبرداری) است که با چشمانی بی فروغ و خطوط عمیق چهره، جایگزین خوبی برای ون گوگ 37 ساله نیست، گرچه طرح استخوانی صورت او به پرتره های بجا مانده از ون گوگ بی شباهت نیستند. در «شور زندگی» کرک داگلاس 40 ساله به لحاظ سنی تناسب بیشتری با اواخر عمر ون گوگ دارد. اما بازی بی نقص و پرانرژی دافو این انتخاب را توجیه و فیلم را سرپا نگه داشته، تماشاچی را روی صندلی می نشاند. دافو سابقه بازی استادانه در نقش های دشواری چون مسیح (آخرین وسوسه مسیح، اسکورسیزی، 1988) و فیلمی بنام «پیر پائولو پازولینی» به کارگردانی آبل فرارا محصول 2014 در نقش پازولینی را در کارنامه خود دارد.
در سراسر «بر دوازه ابدیت»، رفتار نابهنجار ونسان بر ذهن تماشاچی سایه می افکند.
این فیلم؛ مملو از کُنش های بیمارگونه ون گوگ است زیرا می خواهد در ذهن تماشاچی رابطه ای پیش داورانه میان روان پریشی و هنرمندی ایجاد کند.
بر اساس یکی از نظریه ها؛ برخی از «اسکیزوفرن» ها یا «اوتیستیک های ملایم
Mild Autism» در زمینه هایی شور و شکفتگی هایی دارند. این نظریه نمی تواند ثابت کند که ناهنجاری های روانی موجب برجستگی یا نبوغ در دارندگان آن ها ست. فیلم هم نمی تواند رابطه ی ارگانیک مابین نبوغ و بیماری را باور پذیر نماید.

علاوه بر بازی استادانه دافو، کاری استثنایی در بازسازی فضاهای الهام بخش نقاش در فیلم صورت گرفته است. فیلم «دوستدار شما؛ ونسان» هم در این زمینه موفق عمل کرده است، اما در زمان ساخت «شور زندگی» امکانات تکنیکی برای بازسازی چشم اندازهای ون گوگ موجود نبود.

«بردروازه ابدیت» ضربت قلم ونسان و شدت پیوستگی او با رنگ و بوم را بخوبی به تصویر کشیده است. نمایش این قدرت، فریادی در دهلیز زمان است که: «هنرمند مهجور در ابدیتِ محتوم تاجی از افتخار و عظمت بر سر خواهد نهاد».

تماشاچی، این آینده درخشان را در آمیزش نور و رنگ بر روی بوم احساس می کند.

با هنرآوری «دافو» رنج‌های ونسان را لمس می کنیم اما این رنج ها اشتیاقی برای حرکت بسوی آفرینش یا برخورداری از هنر در درون آدمی نمی آفرینند و نظر اشنابل که: «دروازه ابدیت درباره ون گوگ نیست بلکه در مورد ون گوگ بودن است» چندان واقع نمایی نشده، و چهره بیمارگون بازیگر، انگیزاننده نیست.


درام و دیالوگ در مقابل صحنه پردازی های رنگین فیلم نقش کم رنگی دارند. در جلو رفتِ داستان نقش تئو پایین تر از انتظار ترسیم شده، گرچه شنابل و ژان کلود کاریر (نویسندگان فیلمنامه) در تکوین داستان از نامه های ونسان به تئو استفاده کرده اند.

تئو در تکوین شخصیت هنری برادر بزرگترش نقشی سازنده داشت که در تاریخ هنر نقاشی به او جایگاهی خاص می دهد.

ونسان برادری شوخ، همدل و هم صحبت بود که او را با رمز و راز طبیعتِ زادگاه شان آشنا کرد، گرچه اکنون دچارِ روانی آشفته و دردمند است.

 

نقطه قوتِ «بر دروازه ابدیت» ساختار گرافیکی آن است.

اگر رابطه ون گوگ با گوگن را هم گوشه کنار شنیده اید «بر دروازه ابدیت» حرف تازه ای برای ارضاء کنجکاوی شما ندارد. فیلم؛ به گوگن و دیالوگ های او سهم مناسبی اختصاص داده گرچه نه هموزن روشنی های صحنه و شوریده گردی هایِ دوربین که گویی با چشمان کنجکاو نقاش به این سو آن سو می چرخد تا بر بهترین چشم انداز تمرکز یابد. فیلم بردار برای انتقال حالات جنون آمیز با کارگردان و بازیگر نهایت هماهنگی را داشته است.

 

دیالوگ با کشیش روانخانه که نقاشی های او را کودکانه تلقی می کند نیز گوشه ای از تصور ونسان نسبت به خودش را برملا می کند که گذر روزگار او را شبیه به مسیحی باز مصلوب ساخته؛ رنج درونی و شناخته نشدن، و این که عظمت خویش را در آینه آینده باز خواهد یافت. گذشتن مسیح آسا از فریبندگی دنیا و پر کشیدن در اوج جوانی و زایندگی جنبه دیگر نگاه ونسان به خویشتن خویش است.

 

یک منتقد در نامه ای به ون گوگ درباره کارهای او می نویسد:

«افراط، افراط در قدرت، افراط در برافروختگی و خشونت در بیان است».

 

ون گوگ خود را امپرسیونیست مطلق نمی داند و در نامه ای به همین منتقد می نویسد:

«فرض بر این است که دو بوم از گل آفتابگردان که در حال حاضر در گالری هستند هردو دارای ویژگی‌های خاصی از رنگ و پس از آن نمایانگر ایده‌ای از نماد قدردانی از طبیعت هستند. یا چندین نقاشی از گل‌ها که با مهارت بیشتر کشیده شده‌اند و هنوز مورد قدردانی کافی از سوی مردم قرار نگرفته‌اند چطور؟ می‌بینید، به نظر می‌رسد جدا کردن امپرسیونیسم از چیزهای دیگر برای من بسیار مشکل است، من مفهوم چنین تفکر شدید فرقه‌ای که در چند سال گذشته دیده‌ایم را نمی‌توانم درک کنم، از پوچ‌گرایی هم می‌ترسم.»

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

جایگاه شعردر تفکر ایرانی

مصطفی همت آبادی

شعر و زبان

شعر[1]، به طور طبیعی به زبان وابسته است و خواننده[2] ی شعر، آن یگانگی و همدلی را که با اشعار زبان ملی خویش دارد با اشعار زبان های دیگر ندارد[3]. از اینرو نمی توان تئوری ها و نقد و نظریه پردازی های مدرن ادبی[4] را که در دامنه ی واژگانی و خاستگاه ادبی غرب روییده اند، جهان شمول انگاشت و یکسره درباره ادبیات کلاسیک و حتی ادبیات معاصر پارسی بدون ملاحظه و تبصره ای بکار بست.

زبان شعر

«زبان شعر» از زبان گفتار و نوشتارِ معمولی جدا ست، و گرچه در زندگی روزمره به آن اندازه کاربردی و مهم نیست  اما در بسیاری از موارد روان بخش تر و زندگی ساز تر است. شعر و غیر شعر یعنی «گفتار و نوشتارهای ادبی و غیر ادبی»، هردو از واژگان، گرامر، و مصالحی یکسان استفاده می کنند، اما با هم تفاوتی وثیق دارند. شناخت این تفاوت سبب بهره مندی سرشارتر ما از خواندن شعر می شود، و نگاه ما را به جهان شعر دقیق تر می کند. برای توضیح بیشتر به مثال های زیر توجه کنید:

1. مثال سرو، شاخه، پیوند

زبانِ اصلی همچون درخت سروی است با شاخه هایی رسته بر تنه، هر شاخه یک زبان فرعی است متعلق به خرده فرهنگی معین. خرده- زبان هایی مانند زبان جوانان، زبان آرگو[5]، و زبان مصطلح روشنفکران، همانند شاخه هایی بر تنه اصلی هستند.

اما شعر یک خرده- زبان نیست و نسبت آن هم با تنه اصلیِ زبان، مانند نسبت شاخه ها به سروبن نیست. شاخه ها هریک تشخص زبانی دارند و اسباب نزدیکی یک قشر اجتماعی هستند، یعنی نیازی خاص را به هنگام ضرورت برآورده می کنند.
شعر به لحاظ برخورداری از اسباب و آلات زبانی، زبان است، اما به لحاظ کاربرد و نوع اثرگذاری، زبان نیست. می توان آن را به پیوندی بر بدنه سرو تشبیه کرد
؛ سر در یک آبشخور با آن، اما همجنس هنرهای دیگر.

2. مثال نقاشی
ابزار نقاشی، برای نقاشی ساختمان بکار می رود و نیازی عملی را محقق می سازد. همان ابزار در نگارگری یک تابلو بکار می رود و نیازی عاطفی را برآورده می کند. زبان هم وقتی در خدمت شعر قرار گیرد اثری هنری می آفریند که با خم و پیچ های روح سروکار دارد.

3. موارد دیگر

همین نسبت صادق است برای صوت در گفتار که نیت و نظر گوینده را منتقل می کند، و صوت در آواز که نیاز روحی شنونده را ارضاء می کند.
یا سنگ در برآوردن بنا که به نیازی جسمانی پاسخ می دهد و سنگ در تراشیدن تندیس که به نیازی هنری.

رابطه شاعر و مخاطب

شعرِ بهنجارِ هنرمندانه یِ معنی گرا[6]، با مخاطب، رابطه ای شورانگیز و محتوایی برقرار می کند. لازمه سرودن چنین شعری؛ استعداد و غریزه شاعرانه، دانش شعری و ادبی، و شناخت اجتماعی و تاریخی است (این ویژگی ها در بزرگانی چون دانای توس آشکارا دیده می شود). این شعر با مخاطبی رابطه برقرار می کند که در او میانگینی از هوش عمومی، عاطفی و معرفتی موجود باشد.

شعر؛ هنری کردن زبان است و فرا بردن آن از کاربردهای روزانه به ناسوتِ آدمی (به معنی سرشت و طبعِ خیال پرور انسانی). آنچه با این ترفند بدست آمده؛ جبران عجز زبان در برون ریزی همه درونیات انسانی است.

 

رابطه ی «شاعر  شعر   مخاطب» با رابطه ی «متکلم   زبان   شنونده» متفاوت است. زیرا زبانِ استاندارد، کاربردهای خاص خود را دارد و در انتقال عواطف خصوصاً با ایجاز ضعیف است[7].

شعر؛ نیاز زندگی گروهی

بارزترین و شاید مهم ترین ویژگی انسان خردمند (Homo Sapience) نسبت به گونه های دیگر انسانی[8]، سخن پردازی و خیالبافی های جمعی و دورهم نشینی است. پس از کشف و توسعه زبان، «انسان خردمند» به هنگام گفت و شنودهای عصرانه و شبانه اش پی برد که همه ی مکنونات خویش را به کلام در نتواند آورد. هنرمندانِ نخستین، با هوش عاطفی (Emotional Intelligence) والای خویش، از واژه ها و جمله ها آشنایی زدایی کردند و شعر حماسی را پدید آوردند. زیرا در نبرد، احساسات نقشی برجسته و کارساز دارند.

 

شرح حماسی دلاوری ها، درد از دست دادن، فقدان دلبستگان، هول مرگ، رنج فراق و شور عشق را با زبان رایج و ترکیبات و ترتیبات قراردادیِ مرسوم، نمی توان کوبنده و پرتوان به اذهان دیگر منتقل کرد.
ازاینرو انسان خردمند؛ با پیچاندن و ورزاندن و آهنگ دهی کلام، شعر سرود، با الهام از آوای پرندگان و صدای آبشاران آواز خواند و نواخت، با دیدن رنگ ها و اندام های طبیعی نقاشی و پیکر سازی را ابداع کرد و با تماشای حرکات موزونِ حیوانات و گیاهان رقصید، تا جانش لمحه ای از نزاع ها، عصبیت ها، تنش ها و هشیاری ها وارهد و غافل شود:

گفت این از بهر تسکین غم است        کز مصیبت بر نژاد آدم است.

گر بر آن آتش بماندی آدمی              بس خرابی در فتادی و کمی،

اُستُن این عالم ای جان غفلت است     هوشیاری این جهان را آفت است

 

نیاز چاره ناپذیر انسان خردمند درک و دریافت درونیات دیگران و همسان پنداری آنان با خویشتنِ خویش بوده است. ارضاء نشدن این نیاز سبب تلاطم های گزنده روح و اتلاف انرژی درونی است، و مصرف نابجای نیروهای درونی سبب اضطراب و بی قراری:

آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای     وان نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت 

در پیوند با درونیاتِ دیگران فراغتی از «خود» حاصل می شود، چه خودی شدن با دیگران نوعی «بی خودی» است.

رخداد های اجتماعی از نگاه شاعر

مقولات اجتماعی به تناسب علائق و پیش زمینه های فکری- عاطفی شاعر در حس و ادراک او نقش می بندند، و بسته به این که چقدر قابلیت شعری[9] داشته باشند خودشان را در تخیل شاعر بازپردازی می کنند.
واقعه ای در برابر چشم شاعر رخ می دهد یا خبر آن به گوشش می رسد و او تحت تأثیر آن، خودش مثل یک منبع مستقل، آن روایت را دوباره­سازی می کند. شاعر، بر خلاف مورخ یا خبرنگار، عینیت رخداد را کمرنگ کرده و زیرِ سایه نیات و تمایلات اش آن را به پدیده ای درون گرایانه بدل می کند.

این گونه است که تخیل شاعر از رخدادی بیرونی الهام می گیرد، اما محصول آن از درون می جوشد.

 

رابطه ی دو نفر وقتی از شور و هیجان آکنده خواهد بود که از احساس گوینده سرچشمه گرفته و احساس مخاطب را هدف گرفته باشد. رخدادی که این گونه پرورده و پرداخته شده باشد با عواطف شنونده یا خواننده ی شعر پیوند می یابد و راز می گوید.
شاهد صادق این مدعا شاهنامه است؛ که ایرانیانِ امروز آن را دانسته جدا از تاریخ مکتوب خویش در سپهری احساسی- اسطوره ای بازخوانی می کنند. آن جا آرزومندی های خواننده با سرودِ سراینده درهم تنیده می شوند.
در شاهنامه حجیت تاریخیِ روایت، بویژه در بخش حماسی، اهمیت چندانی ندارد و ارجحیت با کشش و کشف و هویت یابی است.

بسیاری از ملت ها تاریخ خود را به دوگونه روایت می کنند؛ یکی حماسی و سرافرازانه[10] و یکی همخوان با روایت مورخان. ایرانیان پس از کشفیات غربی ها در بازمانده ی بناها و کتیبه های کهن بر واقعیت های تاریخی بسیاری، از جمله شکست های بد- انجامِ نیاکان خویش آگاه شدند. ازاینرو با اقبال به بازخوانی حماسه ها در جستجوی پیروزی و کین خواهی از ویرانگران تاریخ برآمدند.

حس مشترک تاریخی

انگیزه شاعر که از سرشت شاعرانه او نشأت می گیرد، در آفرینش اثر و جذب مخاطب نقشی بنیادین دارد. اما آرمان یا درد مشترک، که ریشه در اشتراکات قومی یا انسانی دارد، پیوندی دراز مدت را سبب می شود.
اثری مانند شاهنامه می تواند در درازای زمان گسترده شود. شعله ای که فردوسی را به سرودن شاهنامه برانگیخت هنوز هم در ناخودآگاه جمعی ایرانیان می تابد.

حسی که غریزه هنری سراینده را به فعلیت آورده، در ضمیر ناآگاه مخاطب حضور می یابد، و راه ارتباطی سراینده- مخاطب را هموار می کند، و اگر هر دو همزمان در اجتماعی یگانه زندگی کنند (مثل شاعران معاصر)، این ارتباط دو سویه خواهد بود. سود سراینده در این است که بازتاب مخاطب را می گیرد و خود را با دانشی که از سوی مخاطب می آید سرشار می کند. حس مشترک؛ مخاطبان را نیز به یکدیگر مرتبط می کند؛ نظیر حافظ خوانی ها و شاهنامه خوانی های گروهی.

در گستره زمان و مکان های دور از هم نیز مخاطبان پراکندهِ یک شاعر «باهمستانی»[11] می سازند، که شاعرانگی شاعر به سوی آن روانه می شود و روان هایی همدم و همدل پدید می آورد.

شعر و غیرشعر

عمده ی معارف بشری در دامن «زبان استانداردِ مکالمه ای - نوشتاری» پدید می آید.

شعر؛ کارکرد، کاربرد، دامنه عمل، راهبرد، و رهیافت[12] کاملاً متمایز و جداگانه ای از «زبان استانداردِ مکالمه ای - نوشتاری » دارد.

شناخت تفاوت ها میان شعر و غیر شعر؛ یا خط کشی قاطع مابین متنِ « شفاهی- کتبی» [13] و شعر؛ بر شیوه اندیشه ورزی ما فارسی خوانان تأثیر بنیادی خواهد داشت. فایده این شناخت، تضمین بهره مندی کامل از شعر است، زیرا امکان تداخل جایگاه شعر و جایگاه «غیر شعر» تقلیل یافته و مکان هریک در فضای اندیشگی ایرانی تعیین و تثبیت می شود.
 

«انسان خردمند» برای انتقال دانسته ها و آزموده های خود زبان را پرورد و گسترد و بکار گرفت. اما دغدغهِ همسان پنداری با دیگران همچنان پابرجا بود. انسان خردمند در تلاش یافتن راهی برای پیوند درونیات خویش با دیگران «انسان هنرمند» را آفرید، و هنر در تسکین این اشتیاقِ چاره ناپذیر (Passion) بکار رفت.
 

نمیتوان مدعی شد که شعر؛ مؤثرترین، محبوب ترین و زیباترین هنر باشد، اما چون از «مصالح زبان» بهره می برد، در دسترس ترین هنر است. در شب های تار توفانی، و روز زیر آسمان ابری یا آفتابی، کنار هم لمیدن و از سروده ها بهره بردن آسان تر از نقش بر غار کشیدن و تراشیدن سنگ و چوب می نماید.

 

واژگان و ترکیبات شعری با همتایان شان در نثر یکی نیستند:
در شعر از واژه ها «آشنایی زدایی»[14] می شود و در خدمت مفاهیم و الگوهای شعری قرار می گیرند؛ مثلاً کلمه پادشاه برای فصل بکار می رود (پادشاه فصل ها پائیز)[15] و بدین طریق نوعی شوک یا کوبندگی در کلمه پدید می آید. یا ترکیب ها چند وجهی می شوند. مثلاً:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان          رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

پیر گلرنگ می تواند استاد خوشرو باشد یا شراب رنگین، ازرق پوش می تواند افراد خاص (صوفیان) باشد یا اطلاقی کلی. زنگ حروف و کلمات هم معنی دار و تداعی گر می شوند؛ مثلاً در همین بیت، «ازرق پوش» که اشاره به صوفی کبود پوش یا متظاهر فقیرنما دارد یادآور «زَرق» به معنی ریا است (در این جا مجالِ سخن فراخ است.).

استدلال شاعرانه با استدلال علمی یکسان نیست. استدلال شاعرانه معمولاً مبالغه آمیز و محصول جوش عاطفی و گاه لحظات بی خودی است. مثلاً حافظ در همان غزل می گوید:

          دفتر دانش ما جمله بشویید به می          که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

که در بی­وفایی روزگار نسبت به اهل دانش، دفتر دانش می شوید و به می پناه می برد. این برهان در اوج گله مندی آورده شده و به دل می نشیند، اما از منطق عملی بی بهره است[16].

 

استنباطات شاعرانه و هنری عمدتاً با قسمت بادامه در مغز[17] سروکار دارند. جایگاهِ استنباطات علمی، منطقی، عملی (Scientific, Rational , , Practical)  نیز در لوب قدامی است[18].
 

اگر فضای خیالین و افسانه ایِ شعر با قلمرو علم و منطق درهم آمیخته شود، این تصور پیش می آید که اسطوره همجنس علم است، و اقناع هنری[19] همجنس استدلال علمی و برهان منطقی[20].

آنان که در مباحث فکری و علمی از مولانا و سعدی به حجت تک بیت می آورند؛ «مقولات هنجار شده فرهنگی»[21] را درهم می آمیزند. این سندرم[22]، در اقشار مختلف حتی فرهیختگان ما فراوان دیده می شود.

 

شناخت زبان و جهان شعر، مسیر و مقصد ما را در قلمرو شعر محدود و معین می کند، و مرتب به ما یادآور می شود که هدف از شعرخوانی؛ حل مسائل فلسفی و منطقی و ریاضی یا تشریح و آموزش قوانین فیزیک مدرن نیست.

گرچه «شعر» گاهی از رسالت انتقال درونیات فراتر می رود و به قلمرو حکمت و اندرز و فلسفه پا می گذارد، اما بر همه این ها نیز پرده ای از ابهام شاعرانه می کشاند.

منظومه های حماسی و عاشقانه هم از صحنه آرایی ها و آنات هنری پر هستند و لحظات هم پوشانی آن ها با «شعر محض» فراوان است.

 عرفان نیز همنشین با دل و حالات و عواطف انسانی است و می تواند هم سفره و همخوانِ یکرنگی برای «شعر» باشد.

برای آمد و رفتِ آگاهانه مابین فضای شعری و جهان ملموس مادی، می باید به ناچار امکانات و محدوده های

شعر را بشناسیم، به توانایی های ذاتی آن بسنده کنیم و افق آن را به مرز دانش های نظری و عملی نگستریم.

پس از غرق شدن در هر شعر، آگاهی بر شگردهای آن، برگشت به زبان و جهان منطقِ روزمره را تضمین می کند. اقلیم شعر خیالین است و راه دادن بی پروای آن به زندگی عادی، مؤلفه های خیالین زندگی را پررنگ و انسان ایرانی را از قلمرو خرد و خردورزی دور و همچنان در اقنوم[23] اسطوره باقی می گذارد.

اشارات منظوم علمی

کهن سرایان گاه مطالب علمی را به نظم می آورده اند، لیکن هیچگاه از سطح علم و مرز دانش زمانه خویش فراتر نتوانند رفت[24].
برخی از تحصیلکرده ها تعدادی ابیات مبهم را پیش بینیِ تئوری های فیزیک مدرن (نسبیت و کوآنتوم) تصور می کنند. این تصور عمدتاً به سبب برداشت های شتابزده پیش می آید. تحولات انقلابی فیزیک در قرن گذشته، دنباله منطقی فیزیک کلاسیک بود و بر پایه ریاضیات پیشرفته به دست آمد، در این نظریه ها جایی برای الهامات و اشراقات وجود ندارد، و درک علمی آن ها به پشتوانه قوی ریاضی نیاز دارد. چون درس خوانده های ما با فیزیک کلاسیک تربیت شده اند بعضاً برای رمز گشایی ازفرمول های غامض فیزیک مدرن به ذوق شاعرانه و کشفیات عارفانه روی می آورند.

مثلاً این بیت مولوی را به پیش بینی فرمول اینشتین (E = mc2) و تبدیل ماده به انرژی منسوب می کنند :

          آفتابی در یکی ذره نهان                    ناگهان آن ذره بگشاید دهان

          ذره ذره گردد افلاک و زمین       پیش آن خورشید چون جست از کمین

در حالی که منظور مولانا از آفتاب؛ جان علوی و ذات تابان آدمی است که در ذره ای حقیر (بدن انسان) اسیر مانده و اگر از از این چارچوب یا اتاق بسته ی تن رها شود همه افلاک در برابر او چون ذره حقیر می شوند، چنانکه در ابیات مابعد فرماید:

          این چنین جانی چه درخورد تن است      هین بشوی ای تن، ازین جان هر دو دست

          ای تنِ گشته وثاق جان بس است           چند تاند بحر در مَشکی نشست

درهم آمیزی و خَلط تئوری های علمی (که متکی بر تجربه و آزمایش هستند) با مطالب شهودیِ عارفانه خطایی عظیم است که می تواند بویژه نسل جوان را به گمراهی و سرگردانی دچار نماید، و آنان را میان دانش روز و عرفان کهن سرگردان باقی گذارد، و این گمان را دامن زند که کارهای طاقت بر و زمان گیر علمی همسنگ دریافت های اشراقی و معارف عرفانی اند، پس می توان از رنج کسب دانش و تلمذ در مکتب علم، راحت رهید.
سوی افراطی این مقوله نیز کسانی هستند که تفکرات و تأملات عرفانی و شهودی را بلای جان ملت ما دانسته و چون تجلی گاه این مقولات شعر کهن است با شعر و شاعری دربست به تخاصم و تخالف برخاسته اند.

علم در یونان باستان[25]

دانشمندان یونانی در قرون قبل از میلاد به درجات بالایی از ترقیات و کشفیات علمی دست یافته بودند. بسیاری از آثار مکتوب این فلاسفه و عالمان به زبان علمی زمانه (عربی) ترجمه شده و در اختیار دانشمندان اسلامی قرار گرفته بود، و پشتوانه ی علمی و مایه های فلسفی آنان را تشکیل می داد.

از حدود 600 ق.م. (2600 سال پیش) کرویت زمین با تکیه به دلائل تجربی، مسجل شده بود. مانند تغییر وضعیت آسمان با جابجایی در سطح زمین و عوارضی چون انحناء افق و ناپدید شدن تدریجی کشتی در دریا.
350 سال قبل از میلاد هراکلید (
Heraclid) توضیح داد که زمین در یک شبانه روز به حول محور خود دوران می کند، اما محل آن درست در مرکز عالم است.
اریستارکِ شامسی (
Aristarchus of Samos) ، نابغه انقلابی عهد کهن (310 230 ق.م.) خورشید را مرکز عالم (Heliocentrism) دانست. استدلالات علمی اریستارک را ارشمیدس در رساله «سیاهه ریگ ها The Sand Reckoner » ذکر کرده است. کشفیات اریستارک به صورت فرضیه هایی در علم نجوم باقی ماند، گرچه زان پس به مدت هزار و هشتصد سال همچنان تئوری غلطِ زمین مرکزی (Geocentrism) حاکم بلامنازع بود[26].

تئوری خورشید مرکزی کوپرنیک وابستگی وثیقی به کشفیات اریستارک داشت.
اریستارک، چرخش ماه به دور زمین، گردش زمین به دور خود و کجی محور دوران زمین، فواصل دور اجزای عالم و عظمت ستارگان را نیز بیان کرده بود.
حدود 150 سال قبل از میلاد منجمی به نام ابرخس (
Hipparchus) با رصدهای دقیق به نتایج حیرت انگیزی دست یافت. مثل طول ماه قمری؛ 29 روز و 12 ساعت و 44 دقیقه و 2 ثانیه و نیم که تنها سه دهم ثانیه با محاسبه امروزی فرق دارد. طول سال نجومی را 365 روز و 6 ساعت و 10 دقیقه معین کرد که در قیاس با اندازه گیری های امروزی نیم ثانیه خطا دارد.

قدما و علم زمانه

اغلب شاعران کهن سرای ما دستی در نجوم و سایر علوم زمان خود داشتند و برحسب مورد این مطالب را به نظم  آورده، نتایج دلخواه خویش را برداشت می کرده اند.

مثلاً عطار می گوید:

بدین پرقوتی که افلاک گردد              کجا از بهر مشتی خاک گردد

پذیرش زمین مرکزی است و نتیجه اخلاقی یا عرفانی آن این که؛ عالم برای خاطر من و تو در چرخش نیست.

فلک در جنب آن کان- اصل، گردی است          که آن کان را فلک چون لاژوردی است

گردون در برابر کان اصلی (عظمت کبریائی) چون گردی است و همچون سنگِ لاجورد کم ارزش است.

بسی  کوکب که بر چرخ برین است          صد و ده بار مهتر از زمین است

بباید سی هزاران سال از آغاز                  که  تا هر یک بجای خود رسد باز

اگر سنگی بیندازی از افلاک               به پانصد سال افتد بر سر خاک

زمین در جنب این نه سقف مینا              چو خشخاشی بود بر روی دریا

در بیان عظمت و گستردگی افلاک است، بر گرفته از تئوری های دانشمندان یونان قدیم (آریستارک و امثال او)، که در ترجمه های عربی موجود بوده اند[27].

شعر و هنرهای دیگر

شعر، نسبت به هنرهای؛ موسیقی، رقص، پیکرتراشی، و نگارگری دامنه نفوذی محدود دارد، زیرا متکی به زبان است. تآتر و سینما هم از زبان بهره می برند، اما غیر اهل زبان هم از تماشای آن ها محظوظ می شوند اما در صورت اندک آشنایی با زبان نصیب بیشتری خواهند برد. برای تعمق در دنیای شعر آشنایی اندک با زبان کفایت نمی کند.

 

تفاوت آفرینش شعر با سینما در این است که شعر در اوج یگانگی با خویش، با نزدیک ترین وسیله اندیشگی یعنی کلام، خلق می شود. در شعر (به نسبت سایر هنرها) نزدیکی مخاطب و هنرمند در اوج است، و شناخت «زبان شعر» برای دریافت صحیح آن به این یگانگی کمک می کند. در خلق یک اثر سینمایی تکنیک و تکنولوژی نقش عمده دارند و حضور ابزارها و کادرهای کمکی امکان یکپارچگی و خلوص درونی به هنگام تولید اثر را کاهش می دهند[28].

 

رمان نیز مانند شعر به سرگشتگی ها و پیچیدگی های روح توجه می کند، اما به اندازه شعر؛ لرزه ها و پس لرزه های مستقیم کلامی ندارد. شعر به صراحت و بدون رودربایستی آینه را مقابل انسان قرار می دهد، اما رمان ملاحظه کارانه دست ما را می گیرد و به سمت جهانی بر ساخته از روی جهان واقعی پیش می برد[29].

دنیای تکنولوژیک و ماشین زده ما، بدون شعر، رمان، و سینما چون جهان مورچگان، جهانی تحمیلی خواهد بود. ارتباط با اثر هنری سخت نیست، فقط منطق آن با منطق روزمرگی فرق دارد، سرزدن به اقلیم هنر غیر از ادراکات و  و مکالمات روزمره است، یعنی نیازمندِ هنرِ «بهره از هنر» است.

حلقه ی اشتراک گویه ها و شعر

منظور از گویه[30] محدوده های بیانی زیر است:

1- سروده های ناشاعران؛ گاهی شعرهای جوشیده از بی تابی درون برای جبران ناتوانی کلام به کمک عواطف می آیند. اشعاری که در اوج غلیان روح توسط ناشاعران سروده می شود از ظرافت ها و مهارت های حرفه ای خالی اند، اما گوشه ای از دل گوینده را باز می تابانند. مثال زیر را نوجوانی از آشنایان نگارنده سروده، که به سبب بیماری در آستانه مرگ قرار داشت:

اگر آهی کشم افلاک سوزد       در و دشت و بیابان خاک سوزد

اگر آهی کشم از گوشه دل        یقین دانم گِلِ نمناک سوزد

 

که کاش از روز اول مرده بودم    که دل با هیچ کسی نبسته بودم

2- گفته ها، حکمت ها، و ترانه های عامیانه؛ مانند «آب آبادانی است»، «یکی می خری دوتا نداری»

3- مصراع ها و بیت های سائر مانند؛ «از کوزه همان برون تراود که در اوست».

4- ترانه ها ومتل های هجایی مثل؛ «آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه».

در موارد 2 و 3 و 4 مثال های فراوان در امثال و حکم دهخدا و کتاب کوچه یافت می شوند.

 

وجه مشترک یا پیوندگاه گویه ها و شعر، جرقه یا فروزه ای در بطن آن هاست، که از محاورات، اخبار، و نوشتارهای سرد و خشکِ مرسوم جدا شان می کند و ما را لحظه ای از اسارت نارسایی کلمات می رهاند. گویی هر یک از این گویه ها، همچون شعر، از مرز واژگانی خویش فراتر می روند و حامل پیامی خارج از دلالت لفظی خود هستند، تا بتوانیم اندکی از آنچه را به زبان نتوان گفت با کمک گرفتن از دم آن ها به عرصه آوریم:

          حرف و صوت و گفت را بر هم زنم      تا که بی این هر سه با تو دم زنم

اصولاً زبان از بدو پیدایش از ضعف رسانائی رنج برده است. بسیاری از درونیات و روحیات انسانی در قوالب زبانی نمی گنجند. تعداد قوالب زبانی محدود است؛ و ما در همین قالب ها حرف می زنیم، ارتباط می گیریم، و می­اندیشیم. هر قالب ترکیبی است از: واژه ها، گرامر، تکنیک های بیانی، اصطلاحات و ریزه کاری های محاوره ای و نوشتاری مخصوص هر زبان (که برای اهل زبان روان و آشکار است) و به طرفین محاوره ی شفاهی یا مکتوب اعتماد به نفس و لذت هم صحبت شدن را می دهد.

اما بسیار برخورده ایم به این که محاوره در دایره تنگ کلمات و قوالب اسیر می شود و گوینده یا نویسنده برای بیان مقصود خویش به نفس نفس می افتد. گاه ناگفته، چون شیر مستی است که بیشه زارِ کلام را کوچک و تنگ می بیند:

          شیر مستی کز صفت بیرون بود    از بسیط مرغزار افزون بود
شعرِ هویت بخش

شعر عامل عاطفی نیرومندی مابین خوانندگان خویش، و گاه مابین آحاد یک قوم و ملت است. بسیاری از آثار حماسی و وحدت آفرین اقوامِ با فرهنگ به بیان شعری سروده شده اند[31]. (شاعرانی نظیر دانته، شکسپیر، گوته، و هومر، نماد ملیت اقوام خویش و فراتر از آن؛ نماد فرهنگ و تمدن اروپایی تلقی می شوند.)

این گونه منظومه ها به افراد یک ملت احساس هویت و تشخص جمعی می دهند و هویت انسانی آن ها را در پهنه تاریخ معنی دار می کنند. آنگاه است که شناسنامه تاریخی نسبت به موجودیت فعلی سرزمینی برتری می یابد و انسان ها در سرزمین هایی که روزی به هم­پیوسته و اکنون جدا افتاده اند به جستجو و شناخت دوبارهِ یکدیگر بر می آیند. از اینرو نقش شعر در منظومه های ملی همواره پررنگ مانده است.

 

[1] این واژه ها را نیز بجای «شعر» می توان بکار برد: چامه، چکامه، نشید. و بجای نثر کلمه «چانه»

[2] به سبب رعایت اختصار، از این پس،  واژه «خواننده» را بجای «خواننده و شنونده شعر» که همان مخاطب شاعر باشد، بکار می بریم.

[3] ازاین رو در بیشتر فرازهای این بحث نگاه ما به شعر فارسی است. ادوارد براون با وجود تبحر و استادی بی مثالی که در ادبیات فارسی، خصوصاً شعر فارسی دارد، اقرار می کند که هرگز علت رویکرد گسترده ایرانیان به شاهنامه را درک نکرده، زیرا هیچ عنصر دراماتیک در بخش های رجز خوانی و نبردهای پهلوانی آن نمی بیند. او شاهنامه را همردیف آثار مهم ادبی نمی داند. (رجوع به: تاریخ ادبیات ایران، ادوارد بروان، فتح الله مجتبائی، انتشارات مروارید، 1341 و 1361، ص 206)

[4] modern literary criticism

[5] Argot، مأخوذ از زبان فرانسه، به معنی عباراتی است که توسط گروه خاصی از مردم (بخصوص عوام) بکار می رود و گروه دیگرِ اهل زبان در درک و شناخت آن تبحر ندارند، مثل : Teenage Argot

[6] Normal, Artful, Expressive . فضای شعر مدرن پارسی پس از انقلاب نیما یوشیج مورد بحث این مقاله نیست.

[7] البته در ادبیات بویژه ادبیات داستانی، لحظات پر از شور و احساس، بسیار حادث می شود. لیکن با صرف حوصله برای خوانده شدن، که با اثر آنی و کوبشی شعر فرق دارد. گرچه نامحتمل نیست که گاه با نثر هم همان تأثیر حادث شود. با این حال اثرگذاری شعر، هنری است، و نثر ادبی به ندرت دارای چنین موقعیتی است.

[8] ده ها هزار سال پیش گونه های دیگر انسان (همچون انسان نئاندرتال) از روی زمین محو شده اند، شاید هم به دست انسان خردمند.

[9] قابلیت شعری یا درجه شعر شوندگی = Poeticizing

[10] همچون روایت فرانسوی ها از ناپلئون در جهت ارضای غرور ملی و حماسه سازی های آلمانی ها، کره ای ها، ژاپنی ها، و چینی ها

[11] «باهمستان» به معنی مجتمع افرادی با نظرات هماهنگ و روحیات مشابه، معادلِ (Community)

[12]  Function, Utilization, Domain, Strategy, Approach

[13] متن «شفاهی- کتبی» یا « زبان استانداردِ مکالمه ای - نوشتاری ». گفتار و نوشتار هر دو متن هستند. متون مقدس نیز در ابتدا همگی شفاهی بوده، سپس نگاشته شده اند.

[14] Defamiliarization

[15] هر واژه اگر در جایگاه شعری خودش تثبیت شود، با گذر زمان دوباره آشنا و دستمال می شود، پس آشنایی زدایی مجدد لازم می آید. بسیاری از شیوه های نو در واقع آشنایی زدایی های پیاپی از واژه، ترکیبات و وزن و آهنگ هستند. این مبحث نیاز به تقصیل دارد.

[16] اشعار حِکَمی و اخلاقی حکم دیگری دارند که در جای خود باید به آن پرداخت.

[17] Amygdala (آمیگدالا، بادامه) بخشی از سیستم لیمبیک (کناره مغز) که با عواطفی مانند خشم، شادی، اندوه، ترس، و انگیختگی جنسیتی سرو کار دارد.

[18] لوب قدامی (Frontal Lobe) در زیر پیشانی، مسؤل تفکرات پیچیده و استدلال، نقشه کشی، و بخش هایی از سخنگویی است.

[19] Artistic Satisfaction

[20] Rational Acquiescence

[21] «هنجارهای فرهنگی یا مقولات هنجار شده فرهنگی»،Cultural Norms  استانداردهای زندگی ما هستند؛ انتظارات و رسوم پذیرفته شده ای که رفتار مردم را درون یک گروه اجتماعی سامان می دهند.

[22] Syndrome , نشانگان

[23] اقنوم سه است؛ اقنوم وجود و علم و حیات (دهخدا). من در این جا به علت گستردگی فضای «اسطوره» و گستردگی صورت ها و مفاهیم آن، ارتجالاً ترکیب «اقنوم اسطوره ها» را ساخته ام.

 

[24] این گزاره در مورد نادر دانشمندان پیشروی که گاه شعری سروده اند، مانند خیام و بوعلی صدق نمی کند.

[25] مطالب این بخش برگرفته از کتابِ «تاریخ علوم، پی یر روسو، حسن صفاری، امیرکبیر، 1340» صفحات 83 تا 85 است.

[26] «زمین مرکزی» در خدمت امور لشکری و کشوری از پس محاسبات تقویمی و تعیین مکان کواکب بخوبی برمی آمد.

[27] مقداری از این متون که از مصائب روزگار مصون مانده، امروز هم در دست است.

[28] قبل از آغاز ساخت فیلم و سپس در هنگام مونتاژ و اعمال جلوه های صوتی- تصویری کارگردان فرصت تنهایی و تفکر بیشتری دارد و در فیلم های ناب هنری حضور سازنده در اثر محسوس تر است.

[29] یک منظومه بلند داستانی یا نمایشی (خسرو و شیرین، هملت)، طبعاً از تکنیک های غیر شعری نیز بهره می برد، اما با کلام منظوم.

[30] گویه = بازگو کردن حرف (دهخدا)

[31] برای برخی از اقوام نوشته های حماسی و ملی نیز همین نقش را بازی می کنند مانند؛ «بینوایان» فرانسوی و «جنگ و صلح» روسی

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

پارادایم اجتماعی سعدی

به مناسبت اول اردیبهشت روز سعدی

مصطفی همت آبادی

مراعات دهقان کن از بهر خویش            که مزدور خوشدل کند کار بیش

پارادایم[1]

تعاریف و مصادیق بسیاری برای واژه پارادایم وجود دارد، در اینجا منظور ما؛ الگو، سرمشق، چهارچوب های مسلط بر فکر و فرهنگ است که رفتار جمعی یک جامعه را بر مبنای نظریه های سنتی جاری در آن جامعه شکل می دهند.

پارادیم ها عینک نگاه به «واقعیات» و «وقایع» هستند. جامعه در محدوده عادت های پارادایمی دست به تحلیل و توصیف می زند.

پارادایم های کهن از طریق مِم ها[2]، آموزش، و محیط، منتقل شده و برای مدتی طولانی به صورت شیوه ها و رسوم «بدیهی» در یک جامعه عمل می کنند.

پارادایم های مانده از گذشته، طرف چالش برای سرانداختن گفتمان های[3] نو هستند.

گفتمان های نو ممکن است پارادایم های قبلی را تغییر داده، به پی افکندن پارادایمی نو یاری رسانند.

 گذری بر زمانه سعدی ( ۶۰۶- ۶۹۰) 

دوران سعدی بدترین سال‌هایی بود که بر ایران گذشته است. اقوام صحرا نورد و شکارگرِ تاتار[4] از شرق به سرزمین ما تاختند، به چشم شکاری فربه و پربار بر آن نگریستند، و آن چه در توان داشتند صید کردند و به غارت بردند. فجایع و مصائبی که مغولان در کوتاه مدت بر منابع انسانی، فرهنگی و طبیعی ایران وارد کردند در تاریخ مکتوب بشر کم نظیر است، هدف آنان برانداختن نسل و بیابان سازی اقلیم جغرافیایی بود.

نزاع ها و اختلافات درباریان و امراء بر سر ثروت و مقام، و ناهشیاری و شیفتگی آنان به مواهب پوچ و زودگذر، وصول مغولان به اهداف تاراجگرانه را تسهیل کرد. هرجا که شهرنشینان برای حفظ زمین و فرهنگ و ناموس خویش فداکارانه کوشیدند، خیانت و خباثتی از جانب صاحبان منصب، جانفشانی ها را برباد داد و برای خودی شکست و خواری به بار آورد.

سعدی در چنین زمانه ی خونباری، پندگویانه و عبرت برانگیزانه می سراید:

          جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم          به مردمی، که گر از مردمی اثر دیدم

          مگر که مرد وفادار از جهان گم شد          وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

          بدین صحیفه مینا به خامه خورشید          نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

          که ای به دولت ده روز گشته مستظهر      مباش غره که از تو بزرگتر دیدم

          کسی که تاج زرش بود در صباح به سر   نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

          چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی    که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم

 

ﺣﻤﻠﮥ اول مغول به ایران به سرکردگی چنگیز از 616 ق (1185 م) آغاز شد. در طبقات ناصری[5] از قول کسی که با چنگیز از نزدیک سخن گفته آمده:

چنگیز:

«از من به دلیل کینه‌جویی از محمد[6] اُغُری (به زبان ترکی و مغولی به معنای دزد) نام بلندی در تاریخ خواهد ماند.». راوی:

« نام جایی باقی ماند که خلق باشد». راوی سپس گوید: «پس از این جمله آثار غضب در ناصیه نامبارک او مشاهده کردم، و دست از جان شستم».

بعد چنگیز می‌گوید:

 «هر کجا پای اسب محمد اُغری آمده است، من آن‌جا کُشش می‌کنم و خراب می‌گردانم. باقی خلایق در اطراف دنیا می‌باشند و در ممالک دیگر پادشاهانند، حکایت من ایشان خواهند کرد.»

محمد خوارزمشاه، مشاوران و یاوران شجاع، مدبر و باکفایت را از اطراف خود پراکند، و در هنگامه ی شکست های پیاپی، ناتوان و گریزان مردمی را که نقطه امید و تکیه گاهشان او بود تنها گذاشت، با این بهانه که:

«کاری از من ساخته نیست.»

 

موج دوم حمله مغول[7] به سرکردگی هُلاکو به قصد فتح بغداد و شکستن قلاع اسماعیلیان (دو قطب معتبر و متخاصم مسلمانان) در  656 ق آغاز شد.

تألیف «گلستان» نیز بهار همان سال انجام یافت. سعدی در مقدمه گلستان می گوید: «درآن مدت که ما را وقت خوش بود/ ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود». این مقدمه در بهار تألیف شده، که هنوز اندوه سخت قتل مستعصم قلب او را جریحه دار نکرده بود. گرچه توحش مغولان که سعدی یادی ازآن نمی کند در فاصله ای دورتر ادامه داشت.

تاریخ های مهم دوران حیات سعدی

خروج سعدی از شیراز

سعدیِ 18 تا 20 ساله، در حدود 623 ق، مقارن با جلوس ابوبکربن سعدبن زنگی پنجمین اتابک سلسله سلغریان فارس، شیراز را ترک می کند، و به علت هرج و مرجِ موجود در مسیر شرق و نابودی بلاد حاصلخیز و فرهنگ پرور آن اطراف ادامه تحصیل در نظاﻣﻴﮥ بغداد[8] را بر می گزیند.

پس از سال ها به هنگام بازگشت؛ در سروده ای به نابسامانی اوضاع و فتنه ی پیرشاه[9] و مغول به وقت عزیمتش اشاره دارد:

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی           شدم در سفر روزگاری درنگی

همه آدمی زاده بودند لیکن             چو گرگان بخونخواره گی، تیزچنگی

برون جستم از تنگ ترکان[10] چو دیدم   جهان در هم افتاده چون موی زنگی

ابوبکربن سعد

ابوبکربن سعد (اتابک پنجم) در مدت حکومت 34 ساله خود (از 623 تا 658ق) در فارس محیطی امن ایجاد کرد، و این سرزمین را در سایه سیاست و کشورداری مدبرانه از دست خوارزمشاهیان و سپس مغولان محفوظ داشت:

اقلیم‌پارس را غم ازآسیب‌دهر نیست        تا بر سرش بود چو تویی ساﻳﮥ خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک    مانند آستان درت مأمن رضا

بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر   بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس       چندان که خاک را بود و باد را بقا

برگشت به شیراز، 30 سال بعد از 623 ق

سعدی در این مدت طولانی به تحصیل و سفر پرداخت و مناطق و ولایاتی چون کوفه، بصره، طرابلس، شام، صنعا و حجاز را زیرپا گذاشت، و در مرز پنجاه سالگی راهی برگشت به شیراز شد:

سعدی اکنون به قدم رفت و به سر باز آمد           مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنه ی شاهد و سودا زده باد بهار                       عاشق نغمه ی مرغان سحر باز آمد

تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد                        تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

سال ها رفت مگر عقل و سکون آموزد                تا چه آموخت کز آن شیفته تر بازآمد

 

ندانی که من در اقالیم غربت              چرا روزگاری بکردم درنگی

جهان زیر پی چون سکندر بریدم             چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی

چو باز آمدم کشور آسوده دیدم              زگرگان بدر رفته آن تیز چنگی

چنین شد در ایام سلطان عادل             اتابک ابوبکرِ بِن سعد زنگی

تألیف بوستان[11]

در ابتدای بازگشت، در 655 قمری، کتاب بوستان را (که بخشی از آن قبلاً نگاشته شده بود)، به ابوبکربن سعد تقدیم می کند:

دراقصای عالم بگشتم بسی         بسر بردم ایام با هر کسی
تمّتع ز هر گوشه ای یافتم          ز هر خرمنی خوشه ای یافتم

دریغ آمدم زان همه بوستان        تهی دست رفتن سوی دوستان

اما از همان ابتدا راهش را از مداحان و خلعت بگیران جدا می کند و مقام خود را از جایگاه سلطان برتر می نشاند:

هم از بخت فرخنده فرجام توست                    که تاریخ سعدی در ایام توست

مرگ ابوبکر بن سعد در 658 ق پیش آمد و سعدی که امید به شاه شدن یار و همنشین خودش سعدبن ابوبکر داشت مرگ ابوبکر را به سرنوشت ابناء بشر و تقدیر زمانه حوالت کرد و مرثیه ای میانه حال سرود:

دلِ شکسته، که مرهم نهد دگر بارش                  یتیم خسته که از پای برکند خارش

بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر                    که آزموده خلق است خوی غدارش

نظر به حال خداوند دین و دولت کن                  که فیض رحمت حق بر روان هشیارش

سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت                      نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش

گرت به شهد و شکر پرورد زمانه دون                 وفای عهد ندارد به دوست مشمارش

گلستان

گلستان در بهار 656، مقارن با موج دوم هجمه مغول، و قبل از قتل خلیفه المستعصم (به دست هلاکو) که در زمستان 656ق اتفاق افتاد، تألیف، و به سعد پسر ابوبکر هدیه شد. این سعد که نواده سعدبن زنگی است با سعدی مراتبِ مودت داشت، اما همزمان با پدرش (ابوبکر) از دنیا رفت و اقبال پادشاهی نیافت. درگذشت او بر سعدی گران آمد و دو شعر پر احساس در رثای او سرود:

          هنوز داغ نخستین درست ناشده بود             که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

          نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل            نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد

          سوگنامه دومِ سعد یکی از دو ترجییع بند مشهور و استادانه سعدی است:

          غریبان را دل از بهر تو خون است          دل خویشان نمی‌دانم که چون است

          عنان گریه چون شاید گرفتن                 که از دست شکیبایی برون است

          که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار          زمانه مادری بی‌مهر و دون است

                                  نمی‌دانم حدیث نامه چون است         

                                همی بینم که عنوانش به خون است         

قتل مستعصم

سعدی پرورده نظامیه بغداد بود و آنجا را وطن دوم خویش می دانست. در نظامیه بغداد هنوز مکتب استاد بزرگ امام محمد غزالی[12]؛ یعنی اصول اشعری و فروع شافعی حاکم بود. سعدی این استاد بنیان گذار را می ستاید و از او در باب هشتم گلستان با عنوان امام مرشد یاد میکند:

«خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن. امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله علیه پرسیدند: چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟ گفت: بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم.»

و به خاطر همین دلبستگی معنوی دو مرثیه برای آخرین خلیفه عباسی یکی به عربی و یکی فارسی دارد که حکایت سوز دل اویند:

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین                     بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین

ای محمد گر قیامت می برآری سر ز خاک                     سر برآور وین قیامت در میان خلق بین

نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ                                ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین

دجله خونآب است ازین پس گر نهد سر در نشیب           خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین

امرای مابعد ابوبکر

پس از فوت ابوبکر در 658 به ترتیب 4 نفر تا 662 امارت یافتند.

 

آخرین فرد سلغریان، اَبِش خاتون[13] دختر سعدبن ابوبکر از 662ق تا 684ق ، در دوران افول این خاندان اسماً حاکم بود. اما حکومت فارس را فرستادگان دربار مغول اداره می کردند.

سعدی قصیده ماهرانه زیر را در وصف آبش خاتون سروده که در مدح یک زن در تاریخ ادبی ما بی نظیر است: 

          فلک را این همه تمکین نباشد                فروغ مهر و مه چندین نباشد

          صبا گر بگذرد بر خاک پایت                  عجب گر دامنش مشکین نباشد

          ز مروارید تاج خسروانیت                                یکی در خوشه پروین نباشد

          چنین خسرو کجا باشد در آفاق               وگر باشد چنین شیرین نباشد

          خدا را دشمنش جایی بمیراد                  که هیچ اش دوست بر بالین نباشد

با مرگ آبش که در اردوی مغول قبل از شصت سالگی سعدی پیش آمد، حکومت سلغریان یا اتابکان فارس به پایان رسید. سعدی بیست و هفت سال پس از آن و در زمان حکمرانی فرستادگان مغول در شیراز زندگی کرد[14].

انکیانو، امیری نیکونهاد

امیر انکیانو از 677 ق به مدت 4 سال (به نیابت آبِش) در فارس حکومت می کرد. او امیری نیک اندیش و درست کردار بود و شاید از اینرو، به سبب بدگویی بد خواهان از کار برکنار شد.

سعدی که به امانت و خوی سلیم او معتقد بود سه قصیده در حق اش سروده، که از مهم ترین قصائد ادب پارسی محسوب اند، چنانکه کمتر سروده ای به سلامت و صلابت آن ها در فهرست پرشمار قصائد فارسی می توان یافت.

این قصائد که هر سه رنگ اندرز و انذار دارند، جلوه گاه شخصیت استوار سعدی و نشانه اعتماد او به پر مایه گی ادبی و جایگاه اجتماعی خویش است:

                                                 1    

         بس بگردید و بگردد روزگار                دل به دنیا درنبندد هوشیار

          ای که دستت می‌رسد کاری بکن          پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

          اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند                  رستم و رویینه‌تن اسفندیار

          تا بدانند این خداوندان ملک               کز بسی خلق است دنیا یادگار

          آنچه دیدی بر قرار خود نماند             وین چه بینی هم نماند بر قرار

          نام نیکو گر بماند ز آدمی                  به کزو ماند سرای زرنگار

                                                 2     

       بسی صورت بگردیدست عالم          وزین صورت بگردد عاقبت هم

  نه هر کس حق تواند گفت گستاخ         سخن ملکی است سعدی را مسلم

                                               3

سعدی در جایی خاطر امیر انکیانو را مکدر کرده و این قصیده را به جهت رفع کدورت سروده، اما در جایجای آن صراحت اش در نقد و نصیحت گویی آشکار است:

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی        زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی      بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی

حقگوی را زبان ملامت بود دراز         حق نیست این چه گفتم؟ اگر هست گو بلی

عمرت دراز باد نگویم هزار سال         زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

گفتمان

وقتی ایده ها، داده ها، پرسش ها، راهکارها، انتقادها و تعریض های درهم تنیده در ذهن شکلی منسجم می گیرند، برای بروز خویش به دنبال نمادهای بیرونی به فرمی کتبی، شفاهی، یا هنری می گردند و پس از ابراز دوباره به ذهن بر می گردند. در این چرخه ذهنیات تکامل می یابند و «گفتمان نو» شکل می گیرد.

گویندگان، نویسندگان، سیاسیون، فیلسوفان، نقاشان، معماران، تندیس سازان، و سینماگران می توانند حاملان، پیام آوران و نمایندگان «گفتمانی نو» باشند.

گفتمانی درخشنده، اثرگذار، رشد دهنده و بالنده است که شامل رهیافت ها و راهبردهای نو باشد.

«گفتمان نو یا چالشی» در ذات خود رویکردی نقادانه دارد و برای ایجاد تغییر به ساختارهای مقاوم و ایستا وارد می شود.

گفتمان نو به سختی در قالب زبان یا نمادهای کهن می گنجد، بلکه در پیوند با راهبردهای نو ساختارِ زبانی و نمادی نو می طلبد و می آفریند.

گفتمان چالشیِ سعدی؛ نقادی از بزرگان

سعدی  توصیه ی دوستانش به مدیحه سرائی را این گونه پاسخ می دهد:

گویند سعدیا به چه بطال(بی سود) مانده‌ای   سختی مبر که وجه کفافت معین است

این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر        پای ریاضتت به چه در قید دامن است؟

یک چند اگر مدیح کنی کامران شوی         صاحب هنر که مال ندارد تغابن است

آری مثل به کرکس مردارخور زدند          سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است      (قطعات)

او اهل خوف و طمع نیست چنانکه در قصیده مشهورش خطاب به امیرِ تاتار «انکیانو» می گوید:

سعدیا چندان که می‌دانی بگو                حق نباید گفتن الا آشکار
هرکه را خوف و طمع در کار نیست        از ختا باک اش نباشد وز تتار

مؤلفه های نوآوری در گفتمان سعدی

1- صراحت  اخلاقی

صراحت لهجه و دهش و پذیرشِ نقدِ بی پیرایه در فرهنگ ایرانی گوهری کمیاب است که علل آن را باید در شرائط تاریخی و تنگناهای اجتماعی رفته بر این ملت جست. سعدی با یکرنگی ذاتی و رأی سلیم و بینش پالوده اش، باکی از بیان مافی الضمیر ندارد و به قول گرانسنگ خودش در گلستان:

«نصیحتِ پادشاهان کردن، کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر»

و یا:

موحد چه در پای ریزی زرش         چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس          بر این است بنیاد توحید و بس

در بوستان نیز به دلیری خویش چنین می نازد:

دلیر آمدی سعدیا در سخُن               چو تیغت به دست است، فتحی بکن

بگو آن‌چه دانی که حق گفته به            نه رشوت ستانی و نه عشوه ده

انتقاد پذیری روی دیگر صراحت لهجه است، زیرا کسی که باک از نقد کردن ندارد از نقد شدن هم نمی هراسد:

از صحبت دوستی برنجم           که اخلاق بدم حَسَن نماید

عیبم هنر و کمال بیند               خارم گُل و یاسمن نماید

کو دشمن شوخ چشم ناپاک        تا عیب مرا به من نماید.

جهت گیریِ محافظه کارانه ما ایرانیان، با نقد بی پروا و هدفمند سعدی دوگانگی دارد، زیرا در پرده ای از تعارفات و پوزش خواهی ها پوشیده می شود. سعدی باور دارد که به هنگام نقد باید سوابق دوستی و حق همنشینی را به کناری نهاد و حتی در مقام دشمن نشست و عیب یابی کرد:

زدشمن شنو سیرت خود که دوست         هر آنچ از تو آید به چشمش نکوست

بیان بی تکلف نواقص اجتماعی وجه دیگر شهامت اخلاقی است، چنانکه در گلستان گوید:

«اغلب تهی دستان دامن عصمت به معصیت الایند و گرسنگان نان ربایند.».

و در نقد نوکیسه گان در بوستان:

که سفله خداوند هستی مباد        جوانمرد را تنگدستی مباد             

خداوندان نعمت را کرم نیست     کریمان را به کف اندر درم نیست.   

2- قانون گرایی

در سیره تاریخی ما قانون گرایی خصلتی مغفول است زیرا همواره زورمندان بنا به اراده خود و با توجیهات مبتنی بر مصالح فردی، نظر خویش را به عنوان قانون (یا یاسا) اعمال کرده اند. سعدی اما با ژرف نگری به حکمرانی خوب و بد در قالب قانون خوب و بد اشاره دارد:

مدبّر که قانون بد می نهد             تورا می بَرَد تا به دوزخ دهد

مگو ملک را این مدبر بس است     مدبّر مخوانش که مدبِر (دون) کس است

گرچه توصیه به قانون گرایی جایگاه مهمی در نقد اجتماعی سعدی ندارد لیکن گفتمان اصلاح گری نسبت به وضع موجود شیوه ی همیشگی اوست که به اندزه سی سال اقامت دوم او در فارس درازا دارد، گلستان:

«ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک»

گفتمان سعدی در آن زمانه ی پر آشوب (که نمونه اش در تاریخ پرتلاطم ما فراوان است) برقراری امنیت است. زیرا مردم  به حال خود سردرگم و بر هم ستمگرند. نظم با حضور سلطان مقتدر و عادل در رأس، و اعمال قدرت او حاکم می شود تا جامعه از آشفتگی بدر آید. در آن دوران گفتمان «حاکمیت مردم بر مردم» قابلیت تصور نداشت. لذا مسلک اجتماعی سعدی به عنوان «نظریه پردازِ گفتمانی» با رویکردی اصلاحگرانه در میانه جای داشت.

سعدی مصلحی نظم گرا است و با توجه به امنیت و ثبات نسبی اقلیم فارس (پس از بازگشت ش از تحصیل و سیاحت) نظم موجود را می پذیرد، اما لحظه ای از فکر سامان دهی و تهذیب آن باز نمی ایستد. در برابرِ شاهان و بزرگان استوار است و حقوق و تکالیف ول شده ی آنان را به یادشان می آورد. هم چنین خود را وکیل رعایا می داند و جانب خلق را فرو نمی گذارد.

سلوک شخصیتی سعدی کناره گیری و انزوا ست، گرچه به حد ضرورت با مردم می آمیزد تا بتواند شیوه واقع گرایی و اعتدال را به عنوان مرام اجتماعی و سیاسی خویش پاس دارد. لازمه چنین سلوکی حق گویی بی تکلف و بدون پرده پوشی است:

به راه تکّلف مرو سعدیا            اگر صدق داری بیار و بیا

تو منزل شناسی وشه راهرو        توحق گوی و خسرو حقایق شنو     بوستان

سفارش شاهان به عدل و تدبیر، از اینرو ست که مراعات رعیت از اسباب بقاء ملک است.   گلستان

 

هیچ یک از مقاطع تاریخی این سرزمین گفتمانِ «مشارکت مردم عادی (رعایا) در اداره کشور» را شاهد نبوده، از این رو سعدی در عین دارا بودن شهامت اخلاقی، درایت ورزی یعنی طریق توصیه به عدالت به خاطر دوام مُلک (حکومت) را پیش می گیرد:

مکُن تا توانی دل خلق ریش       و گر می‌کُنی، می‌کَنی بیخ خویش

اگر جور در پادشاهی کنی          پس از پادشاهی گدایی کنی

دگر کشور آباد بیند بخواب         که دارد دل اهل کشور خراب

برو پاس درویش محتاج دار        که شاه از رعیت بود تاج‌دار

خبر داری از خسروان عجم        که کردند بر زیر دستان ستم

نه آن شوکت و پادشاهی بماند     نه آن ظلم بر روستایی بماند       بوستان

سوی دیگرِ حکمرانی خوب «رعیت خوب» است. براساس فرهنگ ها «رعیت» عامه ی مردم زیردست، فرمانبردار و تابع هستند که «بادرُم» گفته می شوند. به عبارت دیگرگروهی که دارای سرپرست و راعی باشند.

سلطانِ دادگر و دانا «رعیت را می پرورد» تا از ثمره رنج و کوشش او «بر خورد».

رعیت درخت است اگر پروری              به کام دل دوستان برخوری     بوستان

نوع حکومت به لحاظ شرائط اجتماعی- تاریخی پاتریمونیال[15] یا پدر میراثی بود.

مراعات دهقان کن از بهر خویش            که مزدور خوشدل کند کار بیش

سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه             ندارد حدود ولایت نگاه

مروت نباشد بر افتاده، زور                   برد مرغ‌ِدون دانه از پیش مور

رعیت درخت است اگر پروری              به کام دل دوستان برخوری

به بی‌رحمی از بیخ و بارش مکن             که نادان کند حیف بر خویشتن

کسان برخورند از جوانی و بخت            که با زیردستان نگیرند سخت           بوستان

بر رعیت‌ رحمت‌ کن‌ تا از دشمن‌ قوی‌زحمت‌ نبینی‌                                   گلستان

در نگاهی ژرف تر پایه سلطنت سلطان عادل بر فرق رعیت نهاده شده است. کارآیی عدل و داد، سفت کردن پیچ و مهره حکومت است:

رعیت چو بیخ اند و سلطان درخت                   درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکن تا توانی دل خلق ریش                            وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش            بوستان

و این است نظامِ سودمندگراییِ[16] سعدی.

قشربندی اجتماعی

در آن سده ها، نقش‌ها و رفتارهای آحاد اجتماع تعریف شده و لایتغیر بود. کاسب خوب، سپاهی خوب، پدر خوب و همسر خوب، برده ی خوب، و ... تعریف جهانشمول داشتند. چیزی قرار نبود تغییر کند؛ فقط می توانست در جای خودش کاراتر باشد. حتی با وجود خسارات وحشتناک مغول بر ریشه های تمدن ایرانی، قرار نبود طراحی زیرین جامعه دچار دگردیسی شود. تصور تغییری کوچک در الگوهای پیش فرض مثل  دادن نقشی حداقلی به رعیت در امور خودشان ناممکن می نمود. وجه‌ غالب‌ رهیافت سیاسی‌ سعدی‌ عدالت محوری پادشاهان‌ است و انجام وظائف رعیتی[17] (نه شهروندی) که شامل تولید مایحتاج و پرداخت مالیات و جوان به سپاه دادن، .... است.

ابداع یک سامان اجتماعی نو، تنها با تکیه بر گفتمان نقادانه سعدی و پشتوانه های فکری آن امکان ناپذیر بود.

جبرگرایی گسترده حاکم حتی ایلغار تاتار را توجیه پذیر می کرد. مردم سرنوشت دردناک خود را می پذیرفتند و تصوری از اراده معطوف به حاکمیت و سرنوشت سازی در مخیله آنان نمی گنجید.

سعدی هم، چنین بود، آن سوگ بر اجتماع و همدردی عمیقی که نسبت به ملت ترسخورده و واداده در مقابل ددمنشی و سبعیت مغولان می باید وجود داشته باشد در او نمی بینیم. تنها با تقلای بسیار می توان اثری کمرنگ از آن وقایع دلخراش را در آثار او یافت[18].

گفتمان و زبان نو سعدی در چنبر ادبیات تعلیمی، جبر ساختاری، و ژنوم قشربندی اجتماع گرفتار ماند و توان مدنی را افزون نکرد. راهکارهای کهن مانند توصیه های زیر سفت برجای ماندند:

«درمان فقر، بخشندگی طبقه ی فرادست است.»،

«رعیت وقتی شخصیت اجتماعی می یابد که رعیت[19] خوب باشد.»،

«عدالت اجتماعی تنها با داشتن فرمانروای صالح تحقق می یابد.»

سردی و بی اعتنایی نسبت به قاطبه مردم و نخبه گرایی در نزد فضلا و اندیشمندان امری رایج و طبیعی شمرده می شد. باید رعایت رعایا (مردم) را کرد و حتی المقدور ستم بر آنان روا نداشت تا تأمین آذوقه کنند، مالیات خوب بدهند و پشت سپاه باشند. ارزش های انسان گرا[20] وجود خارجی نداشت.

اصلاح نه در ساختارها بلکه در سرشت آدمیان اعمال می شد. گرچه برخی نیز اصلاح ناپذیر تلقی می شدند و مستحق نفی بلد یا سلب حیات.

رویکرد‌های عاطفی، طنزآلود، و کلام دلنشین سعدی پرجاذبه است. اما مضامین او قادر به ایجاد تحول و دگرگونی فکری و ایجاد سرمشقی نو در شیوه رفتاری جامعه نیست.

در یک گفتمان نو مثل: «حق حاکمیت جامعه بر سرنوشت خویش»،

یا واژه های کهن در معانی نو به کار می روند یا یکسره واژگان نو و ترکیبات آشنایی زدا پدیدار می شوند. برخی تعاریف رادیکال از «گفتمان نو» آن را معادل «زبان نو» دانسته. زبان در ساختن یا ویرانی پارادایم ها نقشی انکار ناشدنی دارد.

زبان نو سعدی دگرگون ساز معیارها نبود. تفکرات او با نظریه پردازان دوران نوزایی که با دانته[21] آغاز شد، یکسره متفاوت بود. نوزاییِ زبانی آغاز خط پایانی بر دوران تاریک اندیشی بود، در حالی که نوآوری سعدی ساختن زبانی دلیرانه در تنبه دادن امیران و اعلام نارضایتی از ستمگری بود. در زبان او ابطال وضع موجود و اثبات دیگر شدگی جایی ندارد.

زبان، نمایشگر «فرهنگ» است، حامل پیش ساخت ها، انگاشته ها و داشته های نهادینه شده طی قرن ها، و دستگاه شناخت و تبیین جهان برای هموندانِ همزبانِ. تحول زبانی سعدی معطوف به بهبود در فرمانروایی و اعتدال در رفتار سخنوران و نیز شامل درس هایی برای توده مردم است. نوآوری زبانی سعدی (علیرغم آمادگی تحول و سست شدن پایه های گفتمانی کهن) مایه تحولی پایه ای در ساختارها و رفتارهای اجتماعی نشد. ساختارها گرانجان و مقاوم بودند، و میانه روی سعدی نیز هم راستای دگرگونی های بنیادین نبود.

به عنوان نمونه گفتمان سعدی همچون گذشتگان اش مردسالار است، و فضائل را مختص مردان می داند.

«مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.»، گلستان، باب هشتم، در آداب صحبت و همنشنى.

او نیز همچون افلاطون عشق به زنان را «عشق مادون» و تنانه می‌شمرد.

رشادت، رهبری، حضور در صحنه‌های نبرد و سیاست و شاخصیت در عرصه عمومی، فضائلی هستند مختص مردان. عشق راستین (همچون عشق نمادین محمود و ایاز یا عشق راستین شمس و مولانا)، فارغ از تمنیات جسمانی است[22].



[1] Paradigm

[2] بنابر نظریه مم (Meme)؛ مم‌ها، مانند ژن ها، واحدهای اطلاعاتی هستند که از طریق ذهنیت جمعی جریان می‌یابند، و شیوه‌های درونی شده‌ ی اندیشیدن را شکل می‌دهند. مم ها موجودیتی بیولوژیک دارند؛ کدهای اطلاعاتی فرهنگی اعم از؛ نگرش‌ها، الگوها، طرز فکرها، و دیدگاه‌ها در مم‌ها ثبت می‌شوند. این نظریه می‌تواند برای خرده فرهنگ ها و خلقیات مردم توضیحی ارائه کند، مانند؛ مناسبات شکار، مناسبات قبیله‌ای، اقتصاد دانش، مناسبات جهان چند رسانه‌ای، محیط سرزمین پرحادثه ی ناامن و بی‌ثبات یا محیط سرزمین کم حادثه و نسبتا باثبات، که هرکدام فرهنگ خاصی را اقتضا می‌کند. مم‌ها نسل به نسل کپی (Replicate) و تکثیر می‌شوند. برای اطلاع بیشتر به این کتاب مراجعه کنید: ژن خودخواه، ریچارد داوکینز، برگردانِ دکتر جلال سلطانی

(Richard Dawkins, The Selfish Gene, 1976)

[3] تعریف مختصر «گفتمان» در مباحث بعد آمده است.

[4] تتار،تاتار، تتر: یکی از قبائل مغول، ساکن آسیای شمالی، پس از یکپارچه گی مغولان، این نام بر همه زرد پوستان زیرفرمان چنگیز اطلاق شد و در آغاز حمله مغولان نام عمومی آنان بوده است. برای مطالعه پیرامون حوادث دوران مغول و تیمور کتاب

 «امپراتوری صحرانوردان، رنه گروسه، عبدالحسین میکده، 1353، 1387، انتشارات علمی فرهنگی» قویاً توصیه می شود.

[5] طبقات ناصری (منهاج الدین سراج جوزجانی، درباره تاریخ سلسله‌های اسلامی و دوره استیلای مغول در  ایران، تألیف ۶۵۷ ق)

[6] محمد خوارزمشاه، سلطان خونریز و جبونی که از برابر مغولان گریخت و مملکت را آسان به آنان تقدیم کرد.

[7] سی و هفت سال پس از شکست و فرار سلطان محمد خوارزمشاه، مغولان بار دیگر در سال ۶۵۳ ق با سپاهی گران به رهبری هلاکو به ایران آمدند. اینان از سپاه چنگیز که تنها به قصد تاخت و تاز آمده بود، معتدل‌تر و مجرب‌تر آمدند، زیرا لشکرکشی هلاکو با طرح و نقشه‌ای پیش پرداخته همراه بود. آن ها به جای کشتار و تخریب بی هدف، منظورشان استقرار فرمانروایی بود.

[8] خواجه نظام الملک وزیر با کفایت سلجوقیان، نظامیه بغداد را در 459ق. (حدود 160 سال پیش از آغاز تلمذ سعدی) تأسیس کرد.

[9] غیاث الدین پیرشاه، برادر سلطان جلال الدین که برای غلبه بر اتابکان فارس از اصفهان به فارس لشکر کشید، اما به سبب فتنه مغول کار او ناتمام ماند و برای مقابله با مغولان به اصفهان برگشت و حکومت فارس دوباره به سلغریان رسید.

[10] تنگ ترکان در جنوب شیراز قرار داشته و محل دزدان و راهزنان بوده است.

 

[11]  دو کتاب زیر در فهرست «صد کتاب برتر دنیا برای تمام دوران ها»، برگزیده ی مجله گاردین به رای صاحبنظران، قرار دارند:

The Gaurdian, The top 100 books of all time (2002):

The Orchard by Sheikh Musharrif ud-din Sadi, Iran, (c 1200-1292)

The Mathnawi by Jalal ad-din Rumi, Afghanistan, (1207-1273)

[12] امام ابوحامد محمد ابن محمد غزالی، متوفی 505 ق، 120 سال قبل از شاگردی سعدی در نظامیه بغداد. برای اطلاع از احوال این شخصیت تأثیر گذار به «غزالی نامه ی استاد همایی» مرجعه نمایید.

[13] اََبِش یا آبِش، او همسرمنکوتیمور پسرهلاکو بود.

[14] برای مطالعه بیشتر؛ مقاله کوتاه «شیرازِ روزگارِ سعدی در تحول رویکرد از اصفهان به کیش»، نوشته عبدالرسول خیراندیش توصیه می شود.

[15] در نظام پدرمیراثی (پاتریمونیال Patrimonial) حکومت ، دست طبقه‌های بالا و متوسط را از قدرت کوتاه می‌کند و حاکم می‌تواند اراضی و کسب‌وکار افراد را بدون هشدار قبلی از آنان بگیرد. ارتش‌های کشورهای پدرمیراث به حاکم وفاداری دارند و نه به کشور.

در این نظام حوزه خصوصی از حوزه عمومی جدا نیست؛ یعنی منافع صاحب قدرت همان منافع عمومی است. در دستگاه اداری پدرمیراثی صاحب‌منصبان معمولاً منصب خود را از شخص سلطان می‌خرند و بدین طریق «مالک» منصب خود می‌شوند.

[16] Utilitiarism

[17] رعیت تابع ظلم است . (امثال و حکم  ج 2 ص 169).

قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1155).

[18] مولانا نیز چنین است. علیرغم زندگی در دوران مغول، نشان پررنگی از آن وقایع دهشتناک در آثارش نیست.

[19] برای رعیت، «فردیت Indivisulism»  و گزاره «انسان به ما هو انسان Humanism» اعتباری ندارد.

[20] Humanistic

[21] دانته آلیگیری؛ هم دوران با سعدی در ایتالیا می زیست.

[22] البته شاهدگرایی مقوله ای است جداگانه. برای تفصیل بیشتر به کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی، سیروس شمیسا» مراجعه نمایید.

 

  • مصطفی همت آبادی
  • ۰
  • ۰

فراخنای خیمه گاه خیام

مصطفی همت آبادی

 

«خیام تنها متفکر ایرانی است که زنده و پاینده بودن نام و گفتة او در میان تمام دنیا مسلم است.»   مجتبی مینوی

 

آیا حرفه خیام منجمی بود؟ آیا او فیلسوفی صاحب مکتب است؟
آیا او خوشباش و «باری بهر جهت» و باده پیما بود؟ آیا به معاد بی اعتقاد بود؟

آیا برخی رباعیاتِ پرجاذبه همچون «من بی می ناب زیستن نتوانم» (که در دکلمه های شاملو هم هست) از خیام است؟
سرچشمه این همه اشعار کم مایه و ولنگار که این جا و آن جا، بی مهابا به خیام نسبت می دهند، کجا ست؟

 

گرچه ابرهای ابهام برگردِ این شخصیت مهم تاریخی فراوان گسترده، اما آثار متقن و مطمئنی (غیر از رباعیات) از او باقی است که نقش پایه ای در زودن تیرگی ها و نادانستگی های همه گیر در پیرامون او می توانند داشت.
زادگاه او هنوز هم در جغرافیای ایران کنونی جای دارد و خیام نیشابوری «ایرانی تمام» باقی مانده،
[I] و همچون خوارزمی و نظامی و رودکی و مولانا و .... (که در پهنه ی ایران بزرگ زاده و زیسته اند) نامش با نام دیگر کشورهای متعلق به نجد کهن ایران همراه نشده است.

خطاها در مورد خیام نه تنها در نقل رباعیات سخیف و فرسته های نامعتبر اینترنتی خود را نشان می دهد، بلکه برخی خیام شناسان نشان دار نیز (تحت تأثیر گفته ها و بافته ها) از آن ها بری نمانده اند.

این نوشته با بهره از اسناد و منابع مذکور در پی نوشت ها و رجوع به آثار خود خیام، در رفع خطاها و مجهولات پیرامون این نامورِ نام گستر ایرانی کوشیده است، زیرا خواسته یا ناخواسته نام ایران با نام خیام تنیده است و یا به گفته سعید نفیسی: «خیام نام ایران را تا ابد زنده می‌دارد.».

نام و عناوین خیام

آن گونه که از فراوانی اقوال برمی آید؛ واژه «خیام» به حرفه یا پیشه یِ پدرِ عمر ابن ابراهیم خیامی عالم نامدار اشارت دارد. خیام نیز همانند محمد ابن زکریای رازی و برخی دیگر بیشتر به نام پدر شناخته، و بر نام او پیشاوندهایی همچون «فیلسوف، طبیب، منجم، ریاضی دان، شاعر» افزوده شده است. انتساب عناوین کثیر به بزرگان گذشته رسمی است دیرین با پایه هایی در روانشناسی جمعی ما ایرانیان. از اینرو باید توجه داشت که در قدیم کاربرد و بار معنائی القاب و عناوین با آن چه امروزه به وفور بر سر نام افراد می گذاریم تفاوت داشته است.
ظهیرالدین ابوالحسن بیهقی (ابن فُندَق) که جوانی او مصادف با کهن سالی خیام بود مؤلف «تتمهُ صِوانُ الحکمه» (به زبان عربی، از منابع معتبر در شرح حال حکما)، اشاراتی به زندگی خیام دارد و او را «فَیلَسوف» خطاب کرده. زَمَخشَری که خود در مجلسی با خیام حاضر بوده در «الرساله الزاجره» (عربی) از او این گونه یاد کرده؛ «حکیمِ الدنیا و فَیلَسوفِها»، و نظامی عروضی نیز که محضر او را دریافته در «چهار مقاله» از او با القاب «خواجه امام» و «حجه الحق» نام برده است. این سه کتاب نزدیک به زمان خیام تحریر شده اند و صاحبان آن ها حیات خیام را درک کرده اند (گرچه هیچ کدام به شاعری اش اشاره ای ندارند). کلمه «فیلسوف» در معنای عام به دانشمند جامع الاطراف (
Polymath) اطلاق می شد.

برای رعایت دقت در کاربرد پیشاوندها یا القاب بر سر نام خیام، و شناخت دانش های او، به آثارش که چاپ شده و یافتنی هستند، رجوع می کنیم:

 

آثار ریاضی (6 اثر):

1- «رساله فی البراهین علی مسائلَ الجبرِ و المقابله»، به معادله های جبری به ویژه از نوع درجه سوم می پردازد.    2- «رساله فی قسمه ربع دائره»

3- «رساله فی شرح ما اشکَلَ من مصادراتِ کتابِ اِقلیدِس»، در اثبات اصل موضوعه پنج اقلیدس و نسبت و تناسب است که در خیامی نامه استاد همایی به طور مشروح پیرامون آن بحث شده

4- «مشکلات الحساب»، چون در روش ریشه یابی اعداد صحیح مثبت از آن یاد می کنیم نامش ذکر شد، گرچه اکنون مفقود است اما خواجه نصیر جزو مراجعش آورده.

5- «القول علی اجناس الذی بالاربعه» در موسیقی که چهار صفحه ی در دسترس آن در خیامی نامه استاد همایی آمده.

6- «رساله فی الاحتیال لمعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم»، در فیزیک که به تعداد هفت صفحه در دانشنامه خیامیِ رضا زاده ملک آمده.

مفصل ترین این رسالات رساله ی «الجبر و المقابله» و پس از آن «شرح ما اشکَلَ» در ریاضی است، که به زبان های اروپایی ترجمه شده اند. رسائل دیگر کم صفحه اند.

در ترجمه فارسی و شرح «جبر و مقابله» استاد مصاحب و در ترجمه و ایضاح «ما اشکَلَ» استاد همایی نسبت به دیگران فضل تقدم دارند.

آثار فلسفی (6 اثر):

1.     ترجمه ی خطبه الغرّاء ابن سینا به پارسی فصیح (5 صفحه)، 472 ق، 33 سالگی، شاملِ دلایل وجود خدا و دلایل وحدت و کیفیت صفات حق وخلقت، نشریه جاودان خرد به اهتمام نجفقلی حبیبی.

2.     رسالهٌ فی الکون و التکلیف (آفرینش و شرایع)، 473 ق، 34 سالگی (در باب هستی و تکلیف و مسئولیت ما)، در پاسخ به سوال ابی نصر محمد بن عبدالرحیم نسوی (قاضی ای در فارس) که همچون ابوطاهر قاضی القضات فارس (که خیام در آن زمان نزد او بود) مورد احترام خیام قرار داشت، اصل رساله با ترجمه بهناز هاشمی پور در مجله فرهنگ و همچنین در دانشنامه خیامیِ رحیم رضازاده ملک چاپ شده است.

3.     الجواب عن ثلاث مسائل، ضروره التضاد فی العالمِ و الجبرِ و البقاء، (ترجمه و تحشیه دکتر حامد ناجی اصفهانی، نشریه فرهنگ، بهار و زمستان 1378) نیز در پاسخ به سه سوال ابی نصر محمد نسوی، پیرامون مسأله شرّ، جبر و اختیار، و بقا، منطقاً ادامه «فی الکون والتکلیف» است.

4.     رسالهٌ فی الوجود (تصحیح و ترجمه غلامرضا جمشیدنژاد، نشریه فرهنگ، بهار و زمستان 1378)، در اصالت ماهیت های ممکن و برخورداری آن ها از وجود.

5.     رساله الضیاء العقلی فی الموضوع العلم الکلی، استدلالاتی در ادامه رساله قبلی است.

6.     رساله در علم کلیات وجود یا سلسله الترتیب به پارسی، 500 ق ، (بهناز هاشمی پور، نشریه فرهنگ، پاییز و زمستان 1380)، احتمالاً آخرین اثر فلسفی که پیرامون مراتب وجود و شناخت خداست. خیام در ابتدای آن می گوید: «اگر اهل علم و حکمت انصاف دهند، دانند که این مختصر مفیدتر از مجلدات است.»

آثار دیگر (2):

1.     نوروزنامه به پارسی شیوا که فقط بخش کوچکی از آن اصالتاً از خیام دانسته شده.

2.     اشعار عربی

 

خیام در چه رشته هایی صاحب رساله و علم و تخصص است؟

1- ریاضیات (شامل موسیقی). 2- فلسفه (با تعریف خاص و امروزی آن).

در سده های گذشته لفط «فیلسوف» به شخص جامعِ علومِ؛ لغت، فقه، طب، .... اطلاق می شد. «فلسفه» (یا علم به زبان امروزی) شامل: 1- «علم اوُلی»، بحث در وجود واجب و مراتب مخلوقات 2- «علم اوسط»، ریاضی و منطق 3- «علم ادنی»، فیزیک و طبیعیات بود.

در نظر گذشتگان یک دانشمند کامل در همه این زمینه ها صاحب اطلاع بود. اگر بخواهیم در برابر مخاطبان جویای حقیقت و با فضیلت امروزی درجات علمی خیام را برشماریم، احترام به مخاطب و دقت و وسواس علمی حکم می کند؛ که خیام را «ریاضی دان» و «فیلسوف» (با برداشت امروزی از فلسفه و با قیدِ تبصره فوق) بخوانیم. گرچه شخص بصیر و هوشمندی چون او از دانش های دیگر (به ترتیب بالا) نیز آگاهی داشته است.

فیلسوف

دشمن به غلط گفت که من فلسفی ام          ایزد داند که آنچه او گفت نی ام

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام              آخر کم از آنکه من بدانم که کی ام

خیام که شاگرد معنوی پورسینا، دلبسته وخواننده آثار اوست، در«رساله فی الکون والتکلیف» از او چنین یاد می کند:

«و قد بقیت من هذا القبیل مسأله هی اهم المسائل و اصعبها فی هذا الباب و هی فی تفاوت هذه الموجودات فی الشرف .... و لعلی و معلمی افضل المتأخرین الشیخ الرئیس ابا علی الحسین بن عبدالله بن سینا البخاری اعلی الله درجته قد امعنا النظر فیها ......»

 «و مسأله ای که از این رشته مسائل باقی می ماند و مهم ترین و دشوارترین مسائلِ این باب است؛ تفاوت میان موجودات است به لحاظ (میزان برتری ذاتی) و شرافت آن ها نسبت به یکدیگر، که بیشتر مردم را سردرگم کرده است. شاید من و معلمم؛ فاضل ترینِ متأخرین شیخ الرئیس ابو علی حسین بن عبدالله بن سینای بخاری اعلی الله درجاته به دقت در این مسائل تعمق کرده ایم و تا حدی که عقول ما را قانع کند، آن را فهم کرده ایم.»

(گفتاری در باب رساله فی الکون والتکلیف، بهناز هاشمی پور و رضوی ص 191)

«از رسالات فلسفی خیام بر می آید، که او اساساً شرحی بر مصنفات ابن سینا به دست می دهد»

(رضوی ص 332)

«رساله های فلسفی خیام در پاسخ به پرسشی و به حکم ضرورت نوشته شده، نه با سائقه آن شور و شوق خودجوش که در رساله های ریاضی او می بینیم.»

(دشتی)

از این روخیام را نمی توان یک فیلسوف صاحب مکتب دانست، بلکه او فلسفه دوستی جستجوگر است که به انگیزه پرسش هایش در تفکرات ابن سینا غور می کند. به احتمال زیاد صاحب شِفا در کودکی خیام فوت کرده است. اما سمت استادی پورسینا بر خیام مسلم و او سخنی برخلاف استاد نگفته است.

«خیام در فلسفه ارسطویی تبحر کامل داشت و چند رساله هم در سنت مشّائی نوشت معذلک یک فیلسوف مشائی مانند فارابی و ابن سینا نیست» (رضوی، ص185)

«خیام در فلسفه دست به تألیف کتابی نزده و آن چه در این باب نوشته بسیار موجز و همه جواب سؤال هایی است که گویی از پاسخ ناگزیر بوده است.» (دشتی، ص45)

با توجه به آن چه ذکر شد؛ خیام طلبه و استاد فلسفه ی سینوی، و نه فیلسوفی از مرتبه اول است. او انسانی حکیم (به معنای فرزانه) و دوستدار حکمت است، و به هنگام فیلسوف خطاب کردن او این تبصره شایان ذکر است.

«ابن سینا را خطبه ای است در توحید و اثبات نبوت عامه و خاصه و احوال آسمان و افلاک و کیفیت خلقت این خطبه را خیام به سبب پیروی از پور سینا، به سفارش مردمان اهل علم اصفهان، به پارسی استوار برمی گرداند.

این خطبه از نظر توحیدی در سطح بسیار بالایی است و در آن به دلایل وجود خدا و دلایل وحدت و کیفیت صفات او می پردازد. پس از آن طبق علوم رایج آن دوره به افلاک دیگر پرداخته و کیفیت خلقت را تبیین می کند.

پایان خطبه اینگونه است:

خداوندِ ما و آفریدگار ما .... ما تو را جوئیم و تو را می پرستیم، و از تو خواهیم، توکّل بر تو کنیم، که آغاز همه ی چیزها از توست و بازگشتن همه ی چیزها بسوی توست، الحمدلله اولا و آخرا.» (همایی)

منجم، موسیقی دان، طبیب

در سال 467 هـ ق سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقی عده ای از منجمان را جمع کرد تا اول سال و نوروز را به اول حمل (فروردین) آورند. طبق اقوال، این گروه حدود هشت نفر بودند (تقی زاده، محیط طباطبایی) از جمله عمرابن ابراهیم خیامی (متولد 439 ، 28 ساله) و عبدالرحمن خازنی که هردو در آن زمان جوان بودند. رصد در485 هـ ق با مرگ ملکشاه تعطیل شد.

 

ابن اثیر در «الکامل فی التاریخ» در مبحث رویدادهای 467 ق از گردآمدن تیمی از منجمان در رصدخانه ای که ملکشاه در اصفهان بنا کرد این گونه می نویسد:

«ابوالمظفراَسفَزاری، عمرابن ابراهیم خیامی، مَیمون ابن نجیب واسطی، عبدالرحمن خازنی، .... نوروز را از نیمه اسفند به اول فروردین منتقل کردند. رصد آن ها تا 485 دوام داشت و پس از مرگ ملکشاه تعطیل شد.»

 

مبدأ تقویم جلالی: اعتدال ربیعی (فروردین، نوروز) سال 471 هـ ق، 15 مارس 1079 قرار داده شد.

«در این اواخر به سبب شهرت رباعیات خیام در سهم او در گروه فوق مبالغه شده» (تقی زاده).

«گزارش مکتوبی از کار این گروه در دست نیست و نخستین اشاره به آن 100 سال بعد در گزارش زیج ایلخانی خواجه نصیرالدین طوسی (۵۷۹ - ۶۵۳) آمده» (برگ نیسی).

«اما عبدالرحمن خازنی زیج خود را در زمان ملکشاه آغاز کرد و پس از سی و پنج سال در زمان سنجر، به پایان برد و گزارشی از آن به دست داد و نام آن را زیج معتبر سنجری گذاشت.» (تتمهُ صوانِ الحکمه، بیهقی).

«پس اصلاح و تکمیل زیج، کار خازنی بوده و خیام درآن نقشی یا نقش مهمی نداشته» (برگ نیسی).

برخی از منجمان بعدی به تصور این که در تقویم جلالی منسوب به خیام اشتباهاتی راه یافته از او ایراد گرفته اند...

سطح علمی و توانمندی خیام در ریاضیات فراتر از آن گونه خظاها است، و همان بهتر که وزن خیام در این زیج بزرگنمایی نشود. (نقل به مضمون از «خیامی یا خیام»، محیط طباطبایی).

 

باید دانست که در تاریخِ علم، ریاضیات با نجوم پیوند وثیق داشته، به نحوی که بیشتر ریاضی دانان دوران طلایی دانش یونان با اختر شناسی سر وکار داشتند  (مثال: اودوکسوس Eudoxus  و ارشمیدس). در دوران جدید نیز چنین بوده است (مثال: نیوتون، کپلر). عمر خیام نیز مستثنی نیست و از دانش ستاره شناسی زمان خود آگاه بوده، اما رساله ای در این زمینه از او در دست نیست. پس با ذکر این توضیح و احتیاط می توان خیام را منجم خواند. خیام مانند غیاث الدین جمشید کاشانی ابزار رصدی نساخت، مانند ابوریحان نظریه ی نجومی (خورشید مرکزی) نداشت، و رساله ای در نجوم همچون ابو معشر بلخی (صاحب کتاب المدخل الی علم احکام‌النجوم)، ننوشت.

موسیقی نیز بخشی از ریاضی محسوب می شد. ریاضیات قدیم چهار شعبه داشت؛ حساب، هندسه، هیأت، موسیقی. خیام هم مقاله «القول علی اجناس الذی بالاربعه» را در نسبت های موسیقایی نوشته و در آن حالات مختلف چهار سوم (چهارگان) در موسیقی را بر می شمارد که برخی را خودش یافته است. این رساله در خیامی نامه همایی آمده[II].  

«چهار سوم» را که فارابی و ابن سینا نیز «الذی بالاربعه» نامیده اند، امروزه «چهارگان» یا «چهارم درست» می خوانند و در لاتین به آن تتراکورد (Tetrachord) می گویند.

طب

در مورد طب، ابوالحسن بیهقی در تتمه می گوید:

«ودخل الإمام عمر یوماً على السلطان الأعظم سنجر وهو صبی وقد أصابه الجدری، فخرج من عنده فقال له الوزیر

مجیر الدولة: کیف رأیته، وبأی شیء عالجته. فقال له الإمام عمر: الصبی مخوف، ففهم ذلک خادم حبشی ورفع ذلک إلى السلطان. فلما بریء السلطان أضمر بسبب ذلک بغض الإمام عمر، وکان لا یحبه.»

«روزی امام عمر بر سلطان سنجر وارد شد، و او در آن زمان جوان بود (شاید چهارده پانزده ساله) و آبله بر او افتاده بود. پس خیام بیرون آمد و وزیر مجیرالدوله پرسید او را چگونه دیدی و با چه چیز درمانش کردی. عمر گفت وضع جوان ترسناک است. خادمی حبشی این سخن را فهمید و بر سلطان برد. پس سلطان چون [از بیماری] رها شد به سبب همین بغض؛ خیام را دوست نمی داشت.»

و این است آن چه در مورد طبابت خیام به ما رسیده است. آثار مکتوب جامانده از خیام در موضوعات ریاضی، فیزیک، فلسفه و شعر است که نامشان در پایان مقال آمده، رساله ای در نجوم و طب از او نداریم.[III]

ریاضی دان

ریشه اعداد

خیام در رساله جبر و مقابله ریشه یک معادله را که می تواند اصم باشد، به صورت طول یک پاره خط که آن هم می تواند اصم باشد نشان می داد. مقدار اصم مانند طول پاره خط در طبیعت وجود دارد، اما با هیچ عددی قابل بیان و نمایشِ دقیق نیست. خیام در همین رساله «جبر و مقابله» گفته که در رساله دیگری به نام «مشکلات الحساب» راهی برای نمایش تقریبی اعداد اصم با استفاده از ارقام معمول کشف کرده است.

رساله «مشکلات الحساب» اکنون مفقود است، لیکن خواجه نصیر (579- 672 ق) که نظرات ریاضی خیام را شرح و بسط داده از این کتاب نام برده، و در استخراج ریشه اعداد روش خیام را به کار برده است.

نوآوری خیام، راهگشای مسیری به سوی نمایش اعداد اصم به صورت سری های نامحدود از اعداد صحیح بوده است که بعدها به دست کسانی چون تایلر و اولر پیموده شد.

معادله درجه سه

خیام به ابزارهای جدید جبر و آنالیز مانند کاربرد گسترده حروف و نشانه ها و محورهای مختصات دسترسی نداشت.

در سنت ریاضیات ایرانی- اسلامی به مجهول «شیئ» می گفتند، که با درآمدن به بیان اسپانیایی تلفظ آن شبیه حرف لاتین ایکس شده و امروزه همچنان با حرف ایکس نموده می شود. به توان دوم مجهول هم «مال» گفته می شد. از این رو ست که معادله جبری را با کلمات بحث و بیان کرده، و به شکل هندسی در می آوردند. ورود به مباحث ریاضیات قدیم به نیروی تصور گسترده نیاز داشته و دارد. و این درجه ی نبوغ خیام و سایر ریاضی دانان هم عهد او را نشان می دهد.

خیام تئوری های جبری خود را در «رساله فی البراهین علی مسائل الجبر و المقابله» یا به اختصار «رساله جبر و مقابله» بیان کرده است.

او نیز مانند نیوتون بر شانه غول ها ایستاده بود و بر کشفیات علمی ماقبل خود وقوف کامل داشت.

«خیام در رساله جبر پیوسته به کتاب اصول و مُعطَیاتِ (داده ها) اِقلیدِس اشاره می کند. هر دو کتاب شامل حل هندسی مسائلی است که از نظر جبری به معادلات درجه دو باز می گردد.» (مصاحب)

«جبر و مقابله» مهمترین و طولانی ترین رساله علمی خیام است که به ابوطاهر قاضی القضات فارس تقدیم شده است.

«در کتاب جبر و مقابله خیام، بحث معادله های درجه یک و دو بدیع نیست و پیش تر هم انجام شده بوده است. اما دسته بندی معادلات درجه سه ابتکار اوست» (چاوشی).

خیام فقط یک یا دو ریشه ی مثبت معادله درجه سه را پیدا می کرد، و نه همه آن ها را مثلاً معادله:

            x3 + bx = ax2 + c

به ازای   c/b < a دارای سه ریشه مثبت است، اما خیام چون نیمی از مقاطع مخروطی را رسم می کرد، فقط به یک ریشه رسید. از این رو رابطه بین درجه معادله و تعداد ریشه ها تا زمان دکارت ناکشوف ماند، گرچه می دانستند که معادله درجه دو حداکثر دو ریشه مثبت دارد.

او با استفاده از هندسه برای به دست آوردن مجهول معادلات ریاضیات را در آستانه هندسه تحلیلی قرار داد. آن چه که بعدها به دست دکارت انجام گرفت.

برای توضیح مباحث و روش های ریاضی خیام با بهره وری از علائم جبری- تحلیلی امروزی می توان مقالات دکتر جعفر آقایانی چاوشی را که در پی نوشت شماره هشت آمده بازدید.

 

چالش با اِقلیدِسِ اسکندرانی  Eukleidēs)، Euclid of Alexandria)

خیام در مقدمه کتاب ریاضی دیگرش؛ «فی شرح ما اشکلَ من مصادراتِ اِقلیدِس»، سهل بودن بخشی از فلسفه را که ریاضی نام دارد، این گونه توصیف می کند:

«این بخش از حکمت که دانش های ریاضی نام دارد، از آسان ترین بخش های حکمت است. هم از نظر درک و فهم و هم از نظر تصئیق و سودمندی دانش های ریاضی که ذهن را ورزیده می کند ...»

او در این رساله راجع به اصل پنج اقلیدس بحث کرده است. این اصل را می توان این گونه بیان کرد:

«اگر یک خط دو خطِ دیگر را قطع کند، امتداد آن دو خط در طرفی که جمعِ زوایایِ داخلیِ تولید شده توسطِ خطِ مورب کم‌تر از دو قائمه ‌است به هم می‌رسند.»

پذیرش این گزاره به صورت اصل موضوعه ی اثبات ناپذیر یا پوستولا (Postulate) [IV] برخی از ریاضی دانان را قانع نمی کرده و در صدد اثبات پذیر کردن آن بر می آمده اند.، از جمله خیام که ضمن انتقاد به روش پیشینیان در اثبات اصل پنجم، در فصل اولِ «ما اشکَلَ» از راهی نو در صدد اثبات آن بر می آید، تا بتواند آن را از حالت اصل موضوعه خارج کرده، به صورت یک قضیه هندسی در آورد.

او ابتدا از ریاضی دان های یونانی مثل هرون اسکندرانی و و ایرانی مثل ابوالعباس نیریزی نام می برد، و مدعی می شود که آنان در کوشش خویش برای اثبات این اصل موفق نبوده اند. لیکن او از طریق برهان خلف توانایی اثبات آن را دارد. لیکن خیام هم ناآگاهانه در روش خویش چون گذشتگان به همین اصل باز می گردد. همین است که اصل پنجم در هندسه اقلیدسی به صورت یک اصل موضوعه باقی مانده است.

«در اواخر قرن نوزده بلترامی Beltrami  نشان داد که این اصل اثبات ناپذیر است» (چاوشی)

اما اهمیت کار خیام در این است که با نقد وبررسی اصل پنجم اقلیدس و تئوری خطوط موازی به هندسه های مدرن نااقلیدسی نزدیک شد.

مقالات دیگر «رساله فی شرحِ ما اشکلَ» در تئوری نسبت ها است [V].

گستره ی تاریخی علم در ایران

خیام در پاراگرافی از مقدمه «رساله فی البراهین علی مسائل الجبر و المقابله» می نویسد:

«فانّا قد مُنینا بانقراض اهل العلم الا عِصابهً قلیل العددِ کثیری المِحَنِ هَمُّهُم افتراصُ غَفَلات الزّمان لیَتَفَرَّغوا فی اثنائها الی تحقیق و اتقان علم.

و اکثرُالمُتَشَبِّهینَ بالحکماءِ فی زماننا هذا یلبسون الحق بالباطلِ فلا یتجاوزون حدالتدلیس و الترائی بالمعرفهِ و لا ینفقونَ القدرَ الذی یعرفونه من العلوم الا فی اغراض بدنیه الخسیسه و ان شاهدوا انساناً معنیاً بطلب الحق و ایثارالصدق مجتهداً فی رفض الباطل و الزور ... استحقموهُ و سخِروا منه ....»

«به درستی که دچار نابودی اهل علم شده ایم، مگر بر حسب اتفاق، که قلیلی (اهل علمِ) پر محنت که همت بر یافتن فرصت از غفلت های زمان، گماشته اند تا در اثناء آن به تحقیق و استواری علم بپردازند.

اکثر حکیم نمایان زمان ما بر حق لباس باطل می کنند و و از حدود فریبکاری و خودنمایی به در نمی روند، و به قدری از علوم هم که معرفت دارند انفاق نمی کنند (نمی آموزانند) مگر در اغراض جسمانی پست و اگر انسانی را که معناً به برگزیدن صدق و به راه طلب حق و براندختن باطل و دروغ می رود، مشاهده کنند، احمقش می دانند و  به سخره می گیرندش ...»

(برای سهولت مقایسه کوشش کردم در ترجمه از لغات متن استفاده کنم.)

این کتاب به هنگام شکوفایی علمی خیام (35 سالگی) زمانی نوشته شده که ذهنش درگیر تفکرات علمی و گشودن بغرنجی های ریاضی آن دوران بود و پیشدرآمد کتاب به این معنا رهنمون نمی شود که بساط علم در ایران قرن پنجم کم رونق و چراغ آن رو به خاموشی بوده است. بر عکس، از قرن دوم تا هفتم هجری شعله دانش فروزان بود و ایران زمین مهد دانش و فلسفه و شعر، که سوسوی آن تا میانه های قرن نهم نیز کشید. برای آشنایی مختصر با دانشمندان عالی مقام این دوره ها به پانویس شماره پنج بنگرید. در پانویس شماره 6 از بزرگان دیگرِ پهنه ی ایران زمین نام برده شده است[VI].

گلایه دانشمندان شاخص و یگانه از قدرناشناسی اهل زمانه به سبب ناآگاهی نسبت به عظمت علمی اشان است. خیام به حق دانشوران معاصرش را در قواره خویشتن نمی بیند.

ایران بزرگ مهد علوم زمانه

«سلجوقیان پدیده ای استثنائی هستند، این دودمان ترکمن که سرزمین وسیعی را تحت فرمان داشتند در گسترش زبان، ادب پارسی و فرهنگ ایرانی تقش بسیار برجسته ای ایفا کردند. بی فرهنگی سلاطین بزرگ سلجوقی مانعی بر سر این راه ایجاد نمی کرد .....  سیاستی که سلطان محمود غزنوی پی افکنده بود تأثیر دیرپایی داشت؛ دربار سلجوقی هم پر از علما و نویسندگان ایرانی بود. و بر خلاف معمول در دربار محمود (که زبانی دیوانی عربی بود) مکاتبات به پارسی انجام می گرفت.» (تاریخ ایران کیمبریج، ج 5، ص521)

بلاد خراسان همچون توس و نیشابور مهد فرهنگی بودند. نظامیه ها نیز محصول همین قرن هستند. گرچه اختلاف های فرقه ای و قومی در اوج بود و اصحاب مذاهب به جرح و هدم و تکفیر هم مشغول بودند

ای به خطاها بصیر و جلد ومَلی               نایدت از کار خویش، خود خجلی

نام نهی اهل علم و حکمت را                  رافضی و قرمطی و معتزلی             (ناصر خسرو ۳۹۴۴۸۱ ه‍. ق)

 اما نمی توان گفت که عصر، عصرِ سرکوب دانشمندان بود کما این که بسیاری از آنان همچون خیام تکریم، و به القاب بلند خوانده می شدند.

قرن پنجم قرن شگفتی ها بود. قرنی که تعدادی از ستارگان درخشان علم و فرهنگ ایران زمین را پدید آورد. شاهان سلجوقی علیرغم بیابان نشینی و کمبود دانش و اطلاع، به اهالی فرهنگ و ادب علاقه نشان دادند و دست روزگار نیز فرزندانی مستعد و هوشمند به این سرزمین هدیه کرد.

در ابتدای این قرن بیشتر منابع از یونانی، سریانی، هندی و پهلوی ترجمه شده، کاروان علم از بلندی های اولیه گذر کرده بود و در نیمه راه کشفیات بزرگ ریاضی و نجوم بود. بوزجانی که یکی از آتشفشان های ماه بنام او است (قرن چهارم) و ابوریحان (قرن چهار و پنج) رابطه ها ودستورهای مثلثاتی را به دست آوردند.

خیام که شاهکارش حل معادلات درجه سوم از راه هندسی بود. تنها چند قدم تا کشف رابطه درجه معادله با تعداد ریشه ها فاصله داشت، و از آن جا می توانست از طریق ریشه های موهومی به وجود اعداد مختلط پی برد. گرچه توانست به مقادیر اصم و تعریف کلی عدد حقیقی پی برد. او در نوشتن شرح بر اقلیدس راه را بر کشف هندسه های نااقلیدسی نیز گشود.

 

اکثر دانشمندان ایرانی صاحب نام از نیمة دوم قرن دوم یعنی در حدود یک قرن ونیم بعد از ظهور اسلام پیدا شدند، و تابش دانش در ایران بزرگ تا قرن هفتم فراگیر بود. پس از آن بتدریج تا قرن نهم و دهم (زمان شیخ بهایی) رو به خاموشی رفت. در قرن نهم غیاث الدین جمشید کاشانی (790-840 ق) و نورالدّین عبد الرّحمن جامی (۷۹۳ - ۸۷۱ ق) آخرین ستاره های درخشان علم و ادب آسمان فرهنگ ما بودند. [VII]

 

با توجه به شرح مختصر فوق «خیام» را نمی توان «ختم کننده متفکران» خواند، مگر این که طرز تفکر خاصی را (مثلاً آزاد اندیشی را) از سر سلیقه شخصی و گزینش ارادی و تنها با نگاه به رباعیات (همانگونه که فیتزجرالد و هدایت کردند)، به او نسبت دهیم و به مسند برساخته خویشش برنشانیم[VIII].

رباعی سرا

 برخی پژوهندگان، معیارهایی برای تشخیص اصالت رباعی ها برشمرده اند؛ از جمله محمد مهدی فولادوند (خیام شناسی، 1347)، فروغی (رباعیات حکیم خیام نیشابوری)، برگ نیسی (حکیم عمر خیام و رباعیات) و دشتی (دمی با خیام). آن چه همه متفق القول اند؛ استحکام بیان، سلاست کلام و جزالت ترکیب در رباعی ها است.

به نظر من در شاه نشین یک رباعی خیام، عالمی نشسته که از دریچه منطق ریاضی جهان را می نگرد. انسانی عزلت گزیده که با عیاشی و دم غنیمتی میانه ای ندارد و این ها را فقط برای فراموشی آنی یِ سرشت سوزناک حیات و اندیشه ناجاودانگی و شکنندگی بی منطق هستی به عنوان تسکینی موقت و از سر طنزی تلخ تجویز می کند. دشتی نیز در «دمی با خیام ص 188» می گوید: «در رباعیات باده اصالت ذاتی ندارد.»

خیام آفرینش را بی حکمت نمی داند. رباعی هایی از گونه:

 اسرار ازل را نه تو دانی و نه من،

هست از پس پرده گفتگوی من و تو (که ناموثق است)،

 آنان که محیط فضل و آداب شدند، و

 این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت.

تنها سردرآوردن از راز خلقت را صعب و یا ناممکن می دانند نه این که آن را از اصل بی اساس و از سر تفنن بدانند.

او پیرامون امکان شناخت جهان هم مناقشه ای ندارد. برای اطلاع دقیق تر از آراء او در این زمینه به «رساله فی الکون و التکلیف» و ترجمه ی خطبه الغرّاء ابن سینا نگاه کنید.

دکتر ناجی اصفهانی نیز در مقاله هستی شناسی حکیم عمر خیام (پی نوشت شماره هشت) می گویند: «شناخت جهان امر بدیهی و آشکار است که مجموعه بحث های وی گویای این نظریه می باشد.» (ناجی اصفهانی).

امین رضوی نیز در فصل اندیشه های فلسفی خیام می گوید: «عالم به واسطه روش های متفاوت معرفت شناختی قابل شناخت است» (به فهرست مراجع مراجعه شود).

سرگشتگی خیام در سرچشمه حیات و حکمت خالق نیست بلکه او ناپایداری سوزناک هر چیز زیبا را تاب نمی آورد (بحث مبسوط پیرامون این مقوله و بررسی آراء اسپینوزا، در کتاب «درد جاودانگی، اونا مونو، خرمشاهی» به شیوایی آمده).

محل نزاع، «اندوه فراگیر کیهانی» است که از درد ناجاودانگی آفریده ها در تار و پود روحش خانه کرده است. رهنمود به خوشباشی برای فراموشی رنج  فنا و نامانایی است. بغض و سرخوردگی او؛ از شناخت عمیق و غرق شدگی در سپهر غم آلود هستی است، ورنه نفس عیش و عشرت پوچ و خالی از ارزش است. علی الاصول خوشی و خوشگذرانی جز در خدمت فراموشی، امری خیالی و معدوم الذات است. از اینرو هر رباعی که محض دعوت به عیش بی ذکر سبب باشد ملحق است و وجه خیامی ندارد، چه در خیامی های فیتزجرالد چه در ترانه های هدایت.

در این مبحث برای دسترسی به گوهر و عیار رباعیات و تمییز سَره از ناسره منابعی موشکافنده و نکته بین را پیش رو می گذاریم که در تدقیق و تحقیق عالمانه جای تردید باقی نگذاشته اند. در انتهای بحث توضیح بیشتری در مورد آن ها ارائه خواهم کرد.

تقلیل خیام به رباعیاتش و کوشش در شناخت شخصیت فردی و اجتماعی و علمی او از طریق رباعیات کاری یک بعدی، یک جانبه و بی ثمر است. این تئوری که شعر او شعر اعتراض و عصیان است با این دو واقعیت کاملاً ناسازگار است:

اول این که در زمان حیاتش به شاعری شهره نبوده و رباعیات او بی هیچ تردید ناشناخته بوده اند (برای تفسیر بیشتر به پاورقی شماره 11 در شرح منابع دست اول که از زندگینامه خیام نوشته اند شامل؛ تتمه، زاجره، چهارمقاله، میزان الحکمه مراجعه نمایید)

دوم این که خیام در طول زندگی اش به ندرت سراغ شعر و شاعری می رفته، او در عمر هشتاد ساله اش به گواهی معتبر ترین مآخذ مابین 100 تا 200 رباعی دارد، یعنی سالی چند رباعی.

منطق حکم می کند که او را به چشم دانشمندی تمام وقت (نه شاعری حرفه ای) نگریست که از سر گلایه و دردمندی گهگاه شعری می سروده با مفاهیمی درخشان قائم بر ادبیاتی استوار.

 

بر خلاف صادق هدایت و برخی از اساتید ادبی که به رباعیات بسنده می کنند، برای نورافکنی بر شخصیت و منش خیام باید بیشتر به سراغ رساله ها رفت. استاد جلال الدین همایی در خیامی نامه ص4 می گویند:

«حکیم خیام از جهت هنر شعر و شاعری شاید خیلی بیشتر از آنجه بوده به حق خود رسیده است؛ وی اصلاً شاعر پیشه نبود؛ و شاید خود او هم زیر بار نمی رفت که به شعر و شاعری معروف شود و لیکن سیر تاریخ او را به به هنر شاعری خاصه در فن رباعی گویی چندان شهرت و مرغوبیت داد که تاکنون هیچ شاعر و نویسنده یی به آن مقام و منزلت نرسیده است.

در مقابل هم ازاین جهت مظلوم واقع شد که اولاً مقام علمی او به کلی تحت الشعاع جنبه هنری او قرار گرفت و حق شخصیت علمی اش به شایستگی گزارده نشد؛ شاید این عقوبت لازمه جرم ضَنَّتی (بخل) بود که در تعلیم و افاضه بدو نسبت داده اند.».

فراخنای خیمه گاه خیامی

1- ای صاحب فتوی، ز تو برکارتریم                   با این‌همه مستی، ز تو هشیارتریم

تو خونِ کسان خوری و ما خون رزان         انصاف بده کدام خونخوارتریم

این رباعی در (فروغی)، (دشتی) و حتی ترانه های خیام هدایت وجود ندارد، در حالی که دلبستگی هدایت به این گونه ترانه ها در رهیافت او آشکار است. (در انتهای مطلب راجع به مجموعه رباعیات خیامِ فروغی، و گرد آوری دشتی از رباعیات توضیح خواهم داد).

شعر در تکذیب اهل فتوای (تسنن) صورتی آشکار و صریح دارد. گرچه به دنبال تأکید بر واژگان نیستیم اما ترکیب «با این همه مستی» به یک رباعی خیامانه نمی برازد. به لحاظ معنایی هم خیام کمتر در صدد طعن خام و صریح بر می آید، کلام خطابی طعن آلود، مانند «گر می نخوری طعنه مزن مستان را ...»، در میان رباعیاتِ اصیل، نادر یا در حکمِ واحد است.

2- قومی متفکر اند اندر ره دین               قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آن که بانگ آید روزی           کای بی خبران راه نه آن است و نه این

استاد جلال همایی در مقدمه ی مبسوط و عالمانه «طربخانه» می گویند:

«این رباعی از شیخ شاه سنجان خوافی[IX] و اصل آن که در تذکره عرفات و مجمع الفصحا آمده چنین است:

جمعی به تشکک اند و قومی به یقین                    هریک به رهی فتاده اندر ره دین

ناگاه منادی ای برآید ز کمین                   کای بی خبران راه نه آن است و نه این»

از نگاه مفهومی نیز «قومی که متفکرند اندر ره دین» در یک رباعی خیامانه بیراه خوانده نمی شوند و بلکه خیام در بسیاری

از رباعیات خود را از همین زمره تلقی می کند.

3- گاوی است در آسمان و نام اش پروین     یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

    چشم خردت باز کن از روی یقین           زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

ظاهر رباعی:

تخفیف عوام الناس به جهت دلخونی و سرخوردگیِ اهل فضل و آزاداندیشان از قبل ایشان است. هدایت نیز چنین تصوری از خیام داشته چنانکه در ترانه ها می گوید:

«خیام از مردم زمانه بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آن ها را با زخم زبان های تند محکم می کند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفته است، از اشعار عربی این کینه و بغض او برای مردمان و بی اعتمادی به آنان به خوبی دیده می شود.».

لیکن گله مندی خیام در مقدمه «جبر و مقابله» نه از مردمان عامی بلکه از حکیم نمایان است.

تنها از یکی از شعرهای عربی شکایت از خلق استنباط می شود:

«رجیت دهراً طویلا فی التماس اخی      یراعی ودادی اذا ذوخله خانا .....»

«عمری در طلب برادری یک دل بودم که چون دیگران بی وفایی کنند پاس دوستی نگه دارد ....» (ترجمه دشتی)

 

این تک رباعی و شعر عربی کفایت نمی کند تا مؤلفه «تحقیر مردمان» را بر ویژگی های خیامی بیافزاییم و رباعیاتی از این دست را در شمار خیام گونه ها [X] فهرست کنیم.

خیام گاه چنین شکوه هایی دارد، اما دلآزردگی خویش را به زبان متین و ملایمِ طبع بیان می کند. آن چه از سلوک اجتماعی خیام می دانیم کم گویی، عزلت جویی و کناره گیری است چنین فردی صدای اعتراض را چنان بلند نمی کند که شمیم دشنام از آن به مشام رسد. نگاه به رباعی های زیر این نکته را بهتر آشکار می کند:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان            برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی               کآزاده به کام دل رسیدی آسان

 

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی             احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی بکارها در گردون                 کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

رباعیِ «گاوی است در ...» را استاد همایی مشکوک دانسته و دشتی نیاورده است.

4- اسرار ازل را نه تو دانی و نه من           وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو                     چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

در جنگ های مورد وثوق ماقبل سده نهم (منابع کهن [XI] ) این رباعی موجود نیست. در (فروغی) و (دشتی) هم نیست. اما به راحتی در دسته بندی خیام گونه ها قرار می گیرد.

این رباعی رنگ اعتراض ندارد، بلکه بیان افسوس است از ناتوانی در رمز گشایی مجهولات عالم. رباعیِ مستندی با همین مضمون در (فروغی) و (دشتی) هست که گواه بر خیام گونه گی رباعی فوق است:

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت        کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند         زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

5- دریاب که ازروح جدا خواهی رفت    در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای               خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

در جنگ های مورد وثوق ماقبل سده نهم موجود نیست. در (فروغی) هست و در (دشتی) نیست. به هرحال در دسته بندی خیام گونه ها قرار نمی گیرد و در خیمه گاه خیامی جایی ندارد. همان طور که ذکر شد برای آراء خیام در باب ازل و ابد به مقالات فلسفی او باید نگاه کرد. به لحاظ بیانی نیز این رباعی دچار ضعف تألیف است مانند ناخوانی ردیف آن با واژه جدا و می نوش و خوش باش در مصراع دو که هم معنی هستند.

6- ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست         دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

    می نوش و گلی بچین که تا درنگری            گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

این رباعیِ خیامانه علیرغم انتظار در (منابع کهن) نیست و (دشتی) هم آن را نه جزو رباعیات اصیل و نه جزو خیامانه ها آورده. (در فروغی هست).

به نظر من جایی برای این رباعی زیر خیمه گاه خیامی هست نه به این خاطر که به خوشباشی توصیه می کند، بلکه به این خاطر که حسرتی پوشیده از آن به مشام می رسد. پیام آن خوشگذراندن نیست (می نوش و گلی بچین)، بلکه تأکید آن بر فنا و نیستی و همان حسرت ناجاودانگی و سوز ناماناییِ خیامی است.

7- بر چهره گل نسیم نوروز خوش است               در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

    از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست        خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

در (منابع کهن) نیست و (دشتی) هم آن را نیاورده، گرچه شوری دارد و معنایی. «خیامِ نوعی و زمان گستر» ما که در خیام گونه ها بروز می یابد، تنعم از دامن طبیعت را برای فراموشی دیروز و امروز توصیه نمی کند، او بر سرشت تراژیک «هستنِ ناماندنی» Ephemeral Existence بغض می گیرد و خشم می آورد، پس هر اسباب فراموشی همچون می و صحرا و دیبا و دلآرا را به چشم تسکینی موقت می نگرد. در زوایای پنهان این رباعی چنین معنایی نهفته نیست.

8- ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز            از روی حقیقتی نه از روی مجاز

    یک چند دراین بساط بازی کردیم     رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

جزو رباعیات دخیل و بی سند است. در (منابع کهن) نیست و نسخه های (دشتی) و (فروغی) آن را ندارند. و در میان خیام واره ها نیز جایگاهی نمی یابد. لحن بیان، جواز ورود به خیمه گاه خیامی را نمی دهد.

کاربرد «لعبتکان»، «از روی حقیقتی» نشانه های ضعف بیان هستند. گذشته از لغزش های لفظی، رباعی حرفی برای گفتن ندارد؛ مگر این گزاره که ما بی اختیارِ خود می آییم و می رویم.

9- می نوش که عمر جاودانی اینست         خود حاصلت از دور جوانی اینست

    هنگام گل و باده و یاران سرمست         خوش باش دمی که زندگانی اینست

 

    من بی می ناب زیستن نتوانم                بی باده کشید بارتن نتوانم

    من بنده آن دمم که ساقی گوید             یک جام دگر بگیر و من نتوانم

در (منابع کهن) و در (دشتی) نیست. علاوه بر این در مکتب خیام صِرف دعوت به خوشی جایگاهی ندارد و سبب تخفیف عیار شعر است. توصیه خیامی خوش باشی برای فرار از درد ناجاودانگی است، ورنه توصیه به عشرت و خوش گذرانی، همخانه ای برازنده در خیمه گاه خیامی نیست.

هر دو رباعی گرم و پر جنب و جوش اند اما عاری از منطق خیامی.

10- رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین            نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

      نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین        اندر دو جهان کرا بود زهره این

به تصریح استاد همایی در مقدمه مبسوط «طربخانه» شیخ سنجان خوافی این شعر را برای قطب الدین حیدر (از عارفان قرن ششم و هفتم، سرسلسله طریقت حیدریه و صاحب مزار در تربت حیدریه، ساخته است.). همچنین جزو رباعیات مولانا هم آمده است. صبغه عرفانی آن آشکار و پیداست در وصف «پیری یا مرادی» سروده شده و به هیچ ترفند در سلک رباعیات خیامی منسلک نمی شود.

خیام و مولوی

مولانا از زبان موسی (ع) می گوید:

نقش کژ مژ دیدم اندر آب و گل        چون ملایک اعتراضی کرد دل

که چه مقصود است نقشی ساختن      و اندر او تخم فساد انداختن

آتش ظلم و فساد افروختن               مسجد و سجده کنان را سوختن

وموسی خود پاسخ می دهد:

من یقین دانم که عین حکمت است      لیک مقصودم عیان و رؤیت است

چون گرانی ها اساس راحت است       تلخ ها هم پیشوای نعمت است

مولوی این گونه پرسش های گزنده را بی پاسخ نمی گذارد، زیرا مرد «رؤیت» است و بینش و معرفت. او بازتاب های قوی تری نسبت به غزل آمده در زیر در چنته ی پاسخ خویش دارد:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد        گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ             به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست         چرا به دانه انسانت این گمان باشد

برهان این بیت خفیف است و استاد شفیعی کدکنی در کتاب گزیده «غزلیات شمس تبریز» می گویند: «در انتساب این غزل به مولانا جای تردید است و به احنمال قوی این غزل سروده شرف الدین عبدالله زکی، یکی از معاصران مولانا است.»

 

خیام:   این کوزه گر دهر چنین جام لطیف           می سازد و باز بر زمین می زندش؟     (فروغی، دشتی)

مولانا:  نر و ماده نقش کردی جانفزا                  وآن گهان ویران کنی این را چرا

 

        گفت موسی ای خداوند حساب               نقش کردی، باز چون کردی خراب

        نر و ماده نقش کردی جــانفزا                 وآن گهان ویران کنی این را چــرا

       گفت حق دانم که این پرسش تورا             نیست از انکار و غفلت وز هوا

       لیک می خواهی که در افعال ما                 باز جویی حکمت و سر بقـــا

       تا از آن واقف کنی مر عام را                    پخته گردانی بدین هر خـام را

       قاصدا سایل شدی در کاشفی                   بر عوام، ار چه که تو زان واقفی

       زآنک نیم علم آمد این سؤال                    هر برونی را نباشد آن مجـــال

       هم سؤال از علم خیزد هم جواب              همچنان که خار و گل ازخاک وآب

       هم ضلال از علم خیزد هم هدی               همچنان که تلخ و شیرین از ندا

ندا به معنای صحبت و برونی به معنای غیر و بیرونی است. «همچنان که خارو گل ازخاک وآب» یعنی سؤال مثل خار نیش میزند و جواب چون گُل از آب می روید.

راه های وقوف بر زندگی نامه خیام

در پیش درآمد چاپ های رباعیات و در اینترنت و گوشه و کنار، زندگی نامه هایی اغلب بی مایه و آغشته به کذب و اغراق یافت می شوند. این درشت نمایی ها که خالی از جذابیت هم نیست، گاه نویسندگان درست پندار را نیز لغزانیده.

منابع دست اول و معتبری که شرحی از حیات خیام دارند و فهرست آن ها در پی نوشت شماره هفت آمده[XII] به لحاظ تعداد محدود، و مجمل و کوتاه هستند. به گواهی این شروح مختصر، خیام در طول حیاتش معزز بوده و حرمت او خدشه دار نشده است. گرچه از پس حیاتش کسانی مانند عطار، نجم دایه، قِفطی، و شمس تبریزی به او طعن زده اند. حتی قفطی نیز از او با پیشاوند های «امام خراسان و علامه دوران» یاد می کند.

مراجع

هریک از کتب و مقالاتی که به عنوان مدرک از آن ها یاد کرده ام؛ با استناد به ده ها کتاب و سند دیگر نگاشته شده اند که شامل مآخذ اولیه (پیش از از قرن نهم هجری) و تحقیقات جدید است.

تنها چهار کتاب مرجع را این جا معرفی می کنم، بقیه در پی نویس آمده اند[XIII]:

1- دمی با خیام، علی دشتی، 1344 ارجا ع در متن با نام (دشتی)

دشتی یکی از مطمئن ترین اتنخاب ها را با وسواس کامل انجام داده است. ابتدا 16 رباعی از کهن ترین منابع موثق (مرصاد، مونس، جهانگشا، تاریخ گزیده) تحت نام رباعیات کلید اتنخاب کرده و با توجه به سبک و سیاق آن ها 12 رباعی از نزهت بر آن ها افزوده و به عدد 28 رسیده، سپس از نسخ موجود در مجلس شورا چهار رباعی هماهنگ با آن ها برگزیده و به 32 رسیده. در نهایت ظرائفی را که در «دمی با خیام ذکر کرده» به کار گرفته و رباعیات منتخب خویش را به 81 برکشانده است. من منتخب دشتی را مرجع اصلی خود گرفته ام.

2- رباعیات حکیم خیام نیشابوری با مقدمه و حواشی، محمدعلی فروغی، قاسم غنی، 178 رباعی، (فروغی)

3- حکیم عمر خیام و رباعیات، کاظم برگ نیسی، فکر روز، 1386 ارجاع در متن با نام (برگ نیسی)

4- The wine of wisdom,the life, poetry and philosophy of Omar Khayam, Mehdi Amin Razavi

تألیف، مهدی امین رضوی، که با نام « صهبای خرد» توسط مجدالدین کیوانی ترجمه شده. ارجاع در متن: (رضوی)



[I] «به نظر بنده خیام معروف‌ترین ایرانی در آمریکا و اروپاست. اگر بخواهیم دو نفر ایرانی را نام ببریم یکی خیام و دیگری کوروش است. مردم غرب با نام خیام بسیار آشنا هستند و این مرهون فریتزجرالد انگلیسی است که با عطار و حافظ و سعدی و فردوسی آشنا بود. ترجمه بسیار زیبا و شاعرانه‌اش از خیام در سال ۱۸۵۹ چاپ شد. چاپ‌های اول در ابتدا خریدار نداشت ولی بعد پرفروش‌ترین کتاب دوران شد.»  پروفسور فضل‌الله رضا (متولد 1295 ش، دکترای مهندسی برق، استاد دانشگاه، پژوهشگر ادبی)

[II] همچنین توسط جعفر آقایانی چاوشی، تصحیح و در نشریه فرهنگ بهار - زمستان 1378 به چاپ رسیده

[III] در این جا توضیح مختصری راجع به نام هایی که ذکرشان گذشت می دهم:

- ظهیرالدین ابوالحسن بیهقی

معروف به ابن فُندَق عالم لغت، حکمت، و تاریخ. مهمترین اثر او کتاب پارسی «تاریخ بیهق» در تاریخ و جغرافیای ناحیه بیهق و ذکر رجال علم و ادب آن سامان و اطلاعات تاریخی است (با ابوالفضل بیهقی مؤلف مشهور تاریخ بیهقی متفاوت است). او دیداری با «حکیم عمر خیام» داشت که شرح آن را در کتاب «تتمه صوان الحکمة» آورده است.

- عبدالرحمن خازنی

مؤلف میزان الحکمه مهمترین کتابی که در دوره ی علوم اسلامی در فیزیک و مکانیک نوشته شده است (جورج سارتون محقق تاریخ علم). ترازوی دقیق برای سنجش جرم مخصوص از اختراعات او است. همان طور که گفته شد زیجی تألیف کرد که به ‌افتخار سنجر بن ملکشاه آن را زیج سنجری نامید.

بیهقی در تتمه راجع به او می گوید:

«کان غلاماً محبوباً رومیاً لِعلی الخازن المروزی، وحصل علوم الهندسة وکمل فیها، والمعقولات ما وافقت طبعه مع جهده فی تحصیلها، وهو الذی صنف الزیج المعنون بالمعتبر السنجری وجمیع ما فیه من الأوساط والتعدیلات، فیه بحث فی تقویم عطارد خصوصاً فی حال رجوعه فإنه موفق الرویة والإمتحان (کذا) وکان نقی الجیب عن الأطماع الخسیسة، بعث السلطان الأعظم سنجر إلیه ألف دینار على ید الأمیر الإمام شافع الطبیب فرده وقال: لا أحتاج إلیها، وبقی لی عشرة دنانیر، ویکفینی کل سنة ثلاثة دنانیر، ولیس معی فی تلک الدار إلا سنور.

وکان عبد الرحمن یأکل اللحم فی کل أسبوع ثلاث مرات ویتغذى کل یوم بجردقین. وبعثت إلیه زوجة الأمیر لاحی آخور بک الکبیر ألف دینار فردها أیضاً.»

«او غلامی بود متعلق به علی خازنی مروزی، و علوم هندسه را تحصیل کرد و درآن به کمال رسید و علوم معقولی که طبع او بر آن آگاه بود که بر تحصیلشان جهد تواند کرد. و هم اوست که زیج شناخته شده به نام زیج معتبر سنجری را تصنیف کرد..... و وقتی سلطان سنجر هزار دینار بر او  فرستاد گفت به آن نیازی ندارم.»

[IV] اصل موضوعه اصل غیر قابل اثبات اما واضحی است که به قول قدما بیان آن موجب قبول آن می شود.

[V] توضیحات این مبحث:

1. رساله جبر و مقابله خیام عربی است، زیرا در قرون دوم تا نهم هـ ق که دوران شکوفایی و رونق علوم اسلامی- ایرانی بود دانشمندان بلاد با یکدیگر مربوط بودند و از آثار و مقالات هم استفاده می کردند. پس لازم بود زبان بین المللی آن روز جهان اسلام برای مبادلات علمی و فلسفی به کار گرفته شود.

ترجمه های «رساله جبر و مقابله»:

- فرانتس وپکه Franz Wöpcke آلمانی، ریاضی دان و پژوهشگر تاریخ علم ترجمه ای از این رساله همراه با شرحی عالمانه به زبان فرانسه در 1851 (تقریباً همزمان با رباعیات خیام فیتزجرالد) منتشر کرد.
وپکه بیشتر عمر کوتاه خود را به پژوهش در ریاضیات اسلامی گذراند.

«بسیاری از دستاوردهای دانشمندانی چون کرجی و غیاث الدین جمشید کاشانی و خیام به واسطه ی تحقیقات وپکه شناخته شده اند.» (مصاحب)

- ترجمه انگلیسی کثیر (1931)

Kasir, D.S. The Algebra of Omar Khayyam

- ترجمه روسی روزنفلد و مشکویچ (1961)

- ترجمه فارسی شادروان دکتر غلامحسین مصاحب (1339)

 

2. اقلیدس اسکندرانی (پدر علم هندسه ) ، دانش ریاضی یونان قدیم را در کتاب «اصول هندسه» به صورتی علمی و آموزشی مدون کرد. مهمترین آثار او «اصول Elements» و «معطیات یا داده ها  Data» هستند.

 

3. نظر مصاحب: «خیام در سه زمینه جبر، خطوط موازی و نظریه نسبت ها و اعداد به قلمرو ریاضیات جدید نزدیک شد.»

[VI] بزرگان دیگری از قرن پنجم:

ابوالحسن بهمنیار، شاگرد معروف ابوعلی سینا (فلسفه ، طبیعیات ، موسیقی)

اسدی توسی (390- 465)  (صاحب گشتاسب نامه). فخرالدین اسعد گرگانی (400- 450) (مؤلف ویس و رامین). ابوریحان (۳۶۲ 440) (زبان شناس، هند شناس، متفکر).  عبدالرحمن خازنی، قرن پنجم و ششم (فیزیک دان، منجم). ناصر خسرو (شاعر، جغرافی دان، داعی و حجت اسماعیلیان)

قرن های ششم و هفتم و هشتم:

ابوالمجد محمدبن ابی حکم (پزشک).  قطب‌الدین شیرازی (علوم طبیعی، پزشکی).   شرف‌الدین توسی (ریاضی‌دان، ستاره‌شناس).  محی الدین مغربی (اخترشناس و همکار خواجه نصیرالدین طوسی در رصدخانه مراغه). صفی‌الدین اُرمَوی، اهل ارومیه (استاد بزرگ موسیقی).   نظام الدین حسن نیشابوری (ریاضیدان، ستاره‌شناس).

نصیرالدین طوسی، استادالبشر (ریاضی دان، ستاره‌شناس و فیلسوف سده هفتم. رصدخانه مراغه را ساخت و در کنار آن کتابخانه‌ای با نزدیک به چهل هزار جلد کتاب و با پرورش شاگردانی (همچون قطب الدین شیرازی) عامل انتقال تمدن و دانش‌های ایران پیش از مغول به آیندگان شد. در قرن ۱۶ میلادی کتاب‌های مثلثات او به زبان فرانسه ترجمه گردید.

قرن نهم:

عبدالقادر مراغه‌ای (نظریه پرداز موسیقی). معین‌الدین زرکوب شیرازی (جغرافی دان)

غیاث الدین جمشید کاشانی، ریاضی دان و اخترشناس. برخی از کارهای غیاث الدین:

ابداع و ترویج کسرهای اعشاری. محاسبه عدد پی تا شانزده رقم اعشار، به نحوی که تا صدوپنجاه سال بعد کسی نتوانست آن را گسترش دهد. اختراع ابزار اخترشناسی دقیق به نام «طَبَق المناطق» برای محاسبه طول ستارگان که کتاب نزهة الحدایق در شرح آن است. آثار:  مفتاح الحساب، رساله محیطیه، ...

[VII] در این دوران اروپا به شدت درگیر جنگ های صلیبی بود.

بحث های مَدرَسی (Scholastical) مانند واقعیت یا صوری بودن کائنات رواج داشت.

ترجمه کتاب های علمی عربی به زبان های غربی آغاز شده بود. و خرد عقلی و علم تجربی برای گشودن روزنی در محافل درسی تلاش می کردند.

در چین نهضت علمی وجود داشت؛ شرح سین هوا راجع به حروف چاپی و روش استفاده از عقربه مغاطیسی مربوط به این دوران است.

[VIII] این عبارت در تعریض به گفته یکی از «خیام شناسان» که او را «خاتم المتفکرین» خوانده بود، نوشته شده.

[IX] خواجه رکن الدین محمود خوافی سنجانی ملقب به شاه سنجان از بزرگان مشایخ عرفا و شعرای قرن ششم، از اهالی قصبه سنجان از توابع خواف بود. مزار شاه سنجان امروز در خراسان در نزدیکی های تربت حیدریه مشهور، و زیارتگاه عمومی است.

[X] ترکیب های «خیامانه»، «خیام گونه»، و «خیام واره»، «Kayyamian» جایگزین هم به کار رفته اند.

[XI] برخی از جُنگ های ماقبل سده نهم (منابع کهن) بیش از پنج رباعی از خیام دارند:

نزهت المجالس، جمال الدین خلیل شروانی، 650 ه ق، (31 رباعی)

مونس الاحرار فی دقائق الاشعار، محمدابن بدر جاجرمی، 740 ه ق، (13 رباعی)

مجموعه اشعار و مراسلات، 742 ه ق، 33 رباعی از خیام (جنگ کهنی که در کتابخانه لالا اسماعیل ترکیه نگهداری می شود و مشتمل بر اشعار و رسالات فارسی است که چند کاتب آن را در مصر کتابت کرده اند. رباعیات آن اغلب سخیف است).

سندبادنامه، ظهیری سمرقندی، 580 ه ق، (5 رباعی)

مجموعه رائف، محمد بن ابوبکربن حسین، 690 ق. (9رباعی)

مجموعه نظم و نثر، سدید بن احمد، 750 ق (11 رباعی)

جنگ اشعار، سده هشتم ق (6رباعی)

برای شرح و تفصیل بیشتر مراجعه کنید به: «رباعیات خیام در منابع کهن، سید علی میرافضلی، مرکز نشر دانشگاهی»

[XII] منابع دست اول و معتبری که شرحی از حیات خیام دارند:

1.      تتمهُ صِوانِ الحکمه، ظهیرالدین ابوالحسن بیهقی، 556 ق، خیام را با القاب «الدستورُ الفَیلَسوفُ حجه الحق عمرُبنُ الابراهیمِ الخیام» خوانده و به شاعری او اشاره ای نکرده. «دره الاخبار و لمعه الانوار» ترجمه فارسی تتمه صوان الحکمه است.

2.      چهار مقاله، نظامی عروضی سمرقندی (550 ق)، پارسی، بدون اشاره به شاعری او

3.      رساله الزاجرهُ للصغارِ عن معارضه الکبار، زمخشری (516)، در جایی می گوید: «خیام با سران معتزله دوستی داشه (اهل اعتزال بیش از سایر نحله ها به خردگرایی نزدیک اند.) ، با اندیشه ها و آثار ابوالعلاء آشنا بود و قصیده ای از او را از بر داشت.»

4.      میزان الحکمه ی خازنی

5.      الکامل فی التاریخ، عزالدین بن اثیر، 628 ق، ترجمه ابوالقاسم حالت و عباس خلیلی

 

منابع درجه دو نیز هستند که اقوال آن ها اغلب تکرار منابع اصلی است یا قول های ناموثق مانند:

1- تاریخ کبیر جعفری 2- جامع التواریخ خواجه رشیدالدین فضل الله 3- دیباچه طربخانه یاراحمد رشیدی تبریزی 5- منشآت خاقانی 6- آثار البلاد و اخبار العباد، زکریا بن محمود قزوینی که داستان درس خواندن یکی از علما (بدون ذکر نام غزالی) نزد خیام را آورده 7- مقالات شمس داستان درس خواندن غزالی نزد خیام را آورده. 8- الهی نامه عطار (کنون چون گشت جهل خود عیانش    عَرَق می ریزد ازتشویر جانش)

[XIII]

1- «خیامی یا خیام»، محمد محیط طباطبائی، چاپ جدید1370 ، ارجاع در متن با نام (محیط طباطبایی)

2- «خیام به عنوان عالم جبر» و «تئوری مقدماتی اعداد»، غلامحسین مصاحب، (مصاحب)

3- خیامی نامه، جلال الدین همایی (همایی)

مقاله های مرجع:

1-  هستی شناسی حکیم عمر خیام، دکتر حامد ناجی اصفهانی، مجله فرهنگ، 1380    (ناجی اصفهانی)

2- «خیام نظریه پرداز معادلات درجه سوم» و «سیری در افکار علمی و فلسفی حکیم عمرخیام نیشابوری»، جعفر آقایانی چاوشی  (چاوشی)

3- جبر و مقابله خیام، غلامجسین مصاحب، نشریه ایران امروز، آذر و دی 1320

4- Nasr S.H, The poet Scientist as a philosopher (نصر)

  • مصطفی همت آبادی